کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

نقطه ی شروع!

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ق.ظ

سال اول که وارد دانشگاه شدم  ، برای نشریه دانشگاهمان یک داستان نوشتم، اما انقدر سطح داستان را پایین دیدم که اصلا به سردبیر تحویلش ندادم ، اما سردبیر که از ماجرا بو برده بود انقدر اصرار کرد که آخر داستان را از چنگم در آورد.داستانم که چاپ شد خیلی ذوق کرده بودم  ، آخر اولین بار بود که یک نوشته از من چاپ میشد اما از سر غرور یا هر چیز دیگر، اصلا خوشحالیم را بروز ندادم!

یکی دو ماهی گذشته بود که از نا کجا آباد به من زنگ زدند ، تلفن را جواب دادم:

الو سلام ، بفرمایید

سلام ، آقای گازرانی؟

بله ، بفرمایین.

از جشواره نشریات دانشجویی مزاحمتون میشم ، شما رتبه ی اول داستان نویسی رو توی کشور کسب کردید و به اردوی ساری دعوت شدید. میتونید تشریف بیارید؟

من که ذوق زده شده بودم ، نمی دانستم از خوشحالی باید چه کار کنم، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که عین احمق ها تلفن را قطع کنم! این طرف و آن طرف را نگاه کردم و داد زدم : "هورا ، هی ، آخ جون ، ای ول ". بعد هم منتظر نشستم تا طرف دوباره زنگ بزند. فقط اشکال کار اینجا بود که غیبت های درسی من آنقدر زیاد بود که نمی توانستم اردو را بروم ، این را که به جوان پشت تلفن گفتم ، در جوابم گفت:"ایرادی نداره ،ما جایزه شما رو براتون میفرستیم دانشگاهتون."

روز شماری می کردم برای رسیدن جایزه ها ، وقتی هم که فهمیدم قرار است صد هزار تومان بدهند ، داشتم دیوانه میشدم ، آنروزها حقوق پدر من در ماه 150 تومن بود من سر یک داستان الکی ، داشتم صاحب این همه پول میشدم  ، توی این فکر ها بودم که ته دلم لرزید :" نکنه این پولا حروم باشه ، من که زحمتی واسش نکشیدم " همون جا تصمیم گرفتم که جایزه را بدهم به نیازمندی ، مستحقی ، کسی... . همین کار را هم کردم( تف تو ریا)

و در ادامه داستان مقدماتی و ساده ای را که آن سال ها نوشته بودم تقدیم می کنم:

 

یادش بخیر... دوم دبیرستان، زنگ اقتصاد. مبحث درس این بود : «کالاهای ضروری و غیر ضروری». معلم داشت این مبحث را توضیح می داد و همین طور پشت سر هم، مثال می زد: کالاهای ضروری مثل خوراک، پوشاک، مسکن و کالاهای غیر ضروری مثل مبل، تخت خواب، دراور و ...

از مدرسه که باز می گشتم، همه چیز را به این دید نگاه می کردم: این آقا چرا 206 سوار شده؟ این یکی چرا سوار بنز شده؟ مگه کار همه ی اینها با یک پیکان راه نمی افتد؟ و...

در این افکار بودم که به خانه رسیدم، وارد شدم. ذهنم مسلسل وار سوال ایجاد می کرد. این مبل ها چیه؟ این لوسترها به چه دردی می خوره؟ یک بوفه پر از ظرف هایی که تا حالا استفاده نشده؟!!!... تا شب در همین حالت به سر می بردم. از بد روزگار، امشب شام خانه ی خاله جان دعوت بودیم. من هم که هنوز، از دیدگاه اقتصادی خودم بیرون نیامده بودم. چشمتان روز بد نبیند. وارد خانه ی خاله جان شدیم: جا کفشی عجیبشان، بد جوری چشممو خیره کرد. تا حالا صد بار تمام وسایل این خانه را دیده بودم؛ ولی امشب انگار برای اولین بار است که به این کالاهای غیر ضروری نگاه می کنم.

سلام و احوال پرسی، تعارف، زبان بازی های زنانه مادر و خاله، بالاخره تمام شد. نشستم روی مبل. سوالات تولید می شد: «می دونی چقدر پول این مبل هاست؟» در این حال خاله ام وارد شد. گفت : «چرا توی تاریکی نشستی؟» یک مرتبه لامپها را روشن کرد و لوستر چندین شاخه نورافشان شد. برق از سرم پرید. می خواستم فریاد بکشم، ولی مجبور بودم فقط از درون داد کنم. همین طور به در و دیوار خانه، تابلو فرش های متفاوت آویزان کرده بودند. اینقدر کالاهای غیر ضروری داشتند که داشتم دیوانه می شدم. باورتان نمی شود. هم بخاری داشتند و هم شوفاژ و هم شومینه.

به این فکر می کردم که چگونه بحث اقتصادی امروز را مطرح کنم. شاید تاثیر داشته باشد، ولی همه نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. آن با این صحبت می کرد و این با آن. غرق در این تفکر بودم که میان صحبت های مادرجان و خاله جانم یک کلمه مرا به طرف خود کشید: «سینمای خانواده»! خاله به مادرم می گفت : «به حاجی گفتم این خونه به یک «سینمای خانواده» نیاز داره». دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و پا برهنه پریدم میان صحبتهایشان. گفتم : "خاله این سیستم چقدر آب می خوره؟"

-نمی دونم، گفتند تقریباً پنج میلیون.

-پنج میلیون؟!! می دونید با این پول چه کارهایی می شه کرد؟ شما که 3 تا تلویزیون دارین، دستگاه پخش CD، کامپیوتر و ضبط هم که دارید، سینما خانواده می خواید چه کار؟

-بالاخره خوبه انسان با تکنولوژی روز پیش بره.

-آخه اصلا نیازی ندارید، هزار تا کار دیگه می شه با این پول کرد.

-مثلاً چه کاری؟

-کمی فکر کردم و گفتم : شما که مذهبی هستید، حاجی هم که اهل بذل و بخششه... مثلاً می تونید این پول را بدید به یه جوون بره یه ماشین بخره و با اون ماشین کار کنه... و صد تا کار دیگه... .

-ما به اندازه کافی انفاق میکنیم.

-اندازه کافی؟!! مگه انفاق هم اندازه داره؟

-بله که داره، نباید به خاطر دیگران، آسایش خونواده‌ی خودت را سلب کنی!

-شما بدون سینما خانواده، آسایش ندارید؟

-همین موقع، وسط بحث جنجال برانگیز ما، تلفن زنگ زد. به جان خودم راست می گویم. تا خاله جان رفت که گوشی را بردارد، مادرم یک نگاه غضب آلود به من کرد و گفت : "باز دوباره کتاب خوندی؟" من هم سرم را انداختم پایین...

تلفن که تمام شد، مادرم پرسید کی بود؟

-هیچکس خواهر، شاهرخ بود، رفیق دانیال (دانیال پسر خاله من بود) زنگ زده بود که پول قرض بگیره.

-برای چی؟

-یه مغازه زده، برای خرید اجناسش پول کم آورده.

-خوب چرا بهش ندادی؟

-آخه اصلاً پسر خوبی نیست. درسش را رها کرده، حالا هم جوگیر شده می خواد مغازه بزنه...

*****

ماجرای آن شب به هر نحوی که بود تمام شد. ما هم یک شام مفصل خوردیم و آمدیم خانه. الآن نزدیک به دو سال شده که از آن ماجرا می گذرد. خاله جان پنج میلیون بابت سینمای خانواده پرداخت کرد و حاضر نشد یک میلیون هم به شاهرخ قرض بدهد. فکر می کنید عاقبت این کار چه بود؟

شاهرخ بیچاره، عاشق دختری شده بود و شرط پدر دختر خانم، اشتغال شاهرخ بود. شاهرخ هم به هر دری که زد، نتوانست پول لازم را فراهم کند. مجبور شد مغازه را به صاحب مغازه تحویل بدهد و خسارت پرداخت کند و دختر هم به اجبار پدرش با فرد دیگری ازدواج کرد.

بعد از این ماجرا، شاهرخ دچار افسردگی شدیدی شده بود، با تلقین های نادرست و اطرافیان نادرست تر، فکر کرده بود تنها راه رهایی از غم و رنج دنیا، اعتیاد است. دست به اعتیاد زد. در تمام این مدت، نزدیکترین فرد نسبت به شاهرخ پسر خاله ی نازنین من، آقا دانیال بود، می دانید روابط مستمر دو نفر با هم باعث به وجود آمدن یک رابطه بسیار صمیمانه می شود و دوست، از رفیق خود پیروی می کند. دانیال هم دوست شاهرخ بود و از او پیروی کرد.

دیروز خاله جان خیلی آرام به مادرم می گفت :

«اگه اون روز به این پسره پول قرض داده بودم، شاید الآن پاره ی جگرم، هنوز همون دانیال خودم بود... دانیال پاک و سالم.»

(آنچه که گفتنش لازم است : هم داستان  و هم متن قبل از داستان ، هر دو زاییده ی ذهن نویسنده است و فقط بعضی مطالب مثل "رتبه آوردن این داستان" حقیقت دارد!)
  • محمد گازرانی

نظرات  (۲)

سلام
این داستان رو قبلا یه جا خونده بودم ...
من هیچ سررشته ای از نقد داستان و ادبیات ندارم اما واقعا عالیه
حقش بوده اول شه...
در مورد قسمت اول هم اگه بخشش جایزه جزء تخیل نبوده باشه من باهاش موافقم...خودمم به جز یه قرآن بقیه جایزه هام رو رد کردم رفته... (بقول شما تف تو ریا!)
آفرین محمد. خوب نوشته بودی. خیلی هم کوتاه.
اما جا داره که رووش کار کنی. خیلی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی