کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

غفلت و رسانه های فراگیر ...

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۴۸ ب.ظ

ماه رمضان که می رسد ، شیاطین جن را به غل و زنجیر می کشند ، اما چه کنیم با شیاطین انسیِ صدا و سیما؟! بچه های زحمت کش صدا و سیما می ترسند یک بار، مردم ،خدایی نکرده ، زبانم لال ، سمت دعا و مناجات و ... بروند و از راه به در شوند ، برای همین هرسال ،ماه رمضان تمام شبکه ها با هم بسیج می شوند و دست به دست هم می دهند و مردم را سرگرم می کنند و هریک به طریقی عده ای را می گذارند سرِ کار!

در این بخش -با اجازه ی شما_  سه مطلب را ارائه می دهم:

1. حتما کتاب پر ارزش و ارزان قیمت "غفلت و رسانه های فراگیر " را مطالعه کنید تا کمتر مسحور این جعبه ی جادو شوید و بتوانید خود و خانواده تان را از دست تلویزیون نجات دهید. این کتاب اثر استاد یوسفعلی میرشکاک از دوستان بسیار نزدیک شهید آوینی است. استاد الان  شدیدا نگران دوست و پیرشان علی معلم هستند که سکته تمغزی کرده اند. البته حال خود میرشکاک هم تعریفی ندارد.

برای جفتشان دعا کنید.

2. در ادامه داستانی را در همین موضوع تقدیمتان می کنم که سال ها پیش نوشتمش.

3.اگر تحت تاثیر کتاب و داستان قرار گرفتید ، جو گیر نشوید ، همه ی برنامه های تلویزیون هم مخرب نیست ، سالی یک برنامه ی خوب هم دارد ! برنامه ی "راز" را که هر شب از شبکه 4 پخش می شود ، به هیچ عنوان از دست ندهید.


و اما داستان:

بسم الله الرحمن الرحیم

در این روزگار وانفسا هر موقع که اعصابم خورد می شد و حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم دخیل می بستم به تلویزیون و این جعبه جادو چنان سحرم می کرد که تمام غم و غصه ام از یادم می رفت اما بعد از آنکه طلسم فیلم سینمایی یا سریال تمام می شد  حالم از اول هم بد تر می شد علاوه بر غم وغصه خودم ،چرت و پرت های داستانیِ فیلم وسریال هم بر مشغولیت های ذهنیم افزوده می شد.

دوسه هفته ای بود که دور "جام جهان بین" را خط کشیده بودم که زنم باحال نزار از پای تلویزییون بلند شد و به اتاق من آمد و زبان به شکوه باز کرد و هرچه دلش خواست و نخواست نثار من کرد : 

"خسته شدم ، آخه تغییری ، تفریحی ، چیزی، به تو ام میگن مرد؟ به اینم میگن زندگی؟"

من هم که میدونستم ریشه ی  این بدبختی ها از کجا آب می خوره در جوابِ "هایِ" زنم "هوی" گفتم: "میدونی چکار باید کرد؟ من که قبلنم گفته بودم ، تو وقتی خیره میشی به این تلویزیون لا مصب ، قاطی می کنی ، این تلویزیون شده بلای جون تو."

بعد هم مثل آدم های مالیخولیایی به طرف تلویزیون چند صد هزار تومانی و مامانی رفتم و بایک حرکت استثنایی دستگاه 60 ، 70 اینچ زیبایمان را با تمام کابل و تشکیلات و ما یتعلق به از پنجره ی آپارتمان 10 طبقه به بیرون پرتاب کردم! حیوانکی پخش خیابان شده بود(بعدها که حالم سرجایش آمد چقدر خدا را شکر کردم که کسی پایین آپارتمان نبود وگرنه یک دیه ی چند میلیونی هم برایمان می بریدند! خدا را شکر. )

چشمهای خانومم از شدت تعجب بیرون زده بود، بینوا خشکش زده بود بی اختیار گریه می کرد و مدام دری وری بارم می کرد ، بعد از آن هم که تا 3 روز بامن حرف نزد.

بالاخره پس از چند روز بی تلویزیونی و تحمل درد خماری، ترک کرده بود، حوصله اش که سر می رفت ،سری به همسایه ها می زد، با بچه های رفقایش تا پارک می رفتند و بر می گشتند، کم کم در کلاسهای مسجدِ محل ثبت نام کرد و ... .

بالاخره پس از چند روز خماری ، ترک کرده بود، حوصله اش که سر می رفت آژانس می گرفت و به فک و فامیلش سر می زد، به دوستان قدیمش ، دوستان دوران دبیرستان و دانشکده ، دختربجه های محله ی نازی آباد ، دختربچه هایی که هم بازیش بودند، دختر بچه هایی که سالها با هم خاطره داشتند، دختر بچه هایی که حالا برای خودشان خانمی شده اند و هر کدامشان دختربچه ای به بغل دارند و مادریش را می کنند.

بالاخره پس از چند روز خماری ،ترک کرده بود، حوصله اش که سر می رفت ، سراغ وسایلی را می گرفت که سالها بود داشتند خاک می خردند و هیچ موقع دلش نیامده بود که دورشان بندازد.

یک روز کمد لباس ها و بقچه هایش را زیر و رو کرد ، همه ی کابینت ها را گشت ، تلفن کرد و سراغشان را از مادرش گرفت ، دیوانه وار از این طرف به آن طرف خانه می رفت ، گرمش شده بود ، خیلی عرق می کرد تا اینکه دستش به تنه ی سرد میله های بافتنی اش رسید.

بالاخره پس ازچند روز خماری ،ترک کرده بود، حوصله اش که سر می رفت با میله های بافتنی اش که خیلی دوستشان داشت چیزی شبیه کلاه می بافت ، شاید کلاهی برای من اما او هنوز با من قهر بود ، حسودیم میشد نسبت به کسی که شیرین داشت برایش کلاه می بافت.

بالاخره پس از چند روز اخم و کم حرفی و گشنه پلو درست کردن ، کلاه را دستش گرفت و جلو آمد و بدون هیچ مقدمه ای گفت :"حق با تو بود ، حال و روزم خیلی بهتر شده ، احساس می کنم با اون تلویزیون لعنتی دچار روزمرّه گی که نه دچار روزمرگی شده بودم!

من هم که پس از چند روز بی محلی شیرین خانوم ازاین رفتارش ذوق زده شده بودم دهانم را باز کردم و گفتم :"اصلا نیازی......."

پرید میان حرفم :" حالا هم برای جبران کج خلقی هام می خوام دعوتت کنم پیتزای پاپا"

***

مثل دو تا بچه ی آدم نشسته بودیم داشتیم باهم صحبت می کردیم و از دسر قبل از شام لذت می بردیم که پرسید:"به نظرت چه چیزای دیگه ای باید توی خونه زندگیمون عوض بشه؟"

من هم که انگار مدتها انتظار این سوال را کشیده باشم بدون لحظه مکث سریع جواب دادم :"باید بری و این پیتزای دو نفره ی مرغ و قارچ رو روانه ی سطل زباله کنی"

با لحن تمسخر گفت:"خوبه حالا چرا جوگیر میشی ؟ دوباره به روت خندیدم دست و پات رو گم کردی؟"

ادامه داد:" بی جنبه!"

خنده ام گرفته بود ، شاید هم این جوری عصبانیتم را پنهان کردم :"خوب خودت سوال پرسیدی"

-         آخه تو کلنگی جواب آدمو میدی، نمیتونی مثل آدم حسابیا حرف بزنی ، توضیح بدی؟

-         خوب، تو آروم باش تا من بگم ، قبوله ؟

سری تکان می دهد، یعنی :"آرومم بگو"

-         یادته همیشه ننه خورشید به هله هوله خوردن ما ایراد میگرفت ؟ یادته همیشه میگفت "این شکم لامصبه که باعث همه ی مرَضا میشه"؟

سری تکان می دهد یعنی:" آره یادمه"

-         قدیمیا نون ارزون می خوردن و حرف گرون می زدن، تازه این دکترا دارن حرفای اون موقع ننه خورشید رو اثبات علمی می کنن

پیتزا را که آوردند گفتم :" آخه ما چه میدونیم اینا از چه آشغالایی درست شدن!"

شیرین گارسن را صدا کرد و گفت:" لطف کنید یه جعبه بیارید ما پیتزامون رو می بریم"

بیرون که رفتیم پیتزا را گذاشت جلوی یک گربه ی پشمالو ، گربه پیتزا را بو کرد و رفت ، دریغ از یک لیسیدن!

شام را رفتیم فرحزاد و یک دیزی سنگی مشت به بدن زدیم و حالش را بردیم، وقتی داشت دو لپی گوشت کوبیده می خورد گفتم:"باید بری و از ننه خورشید پختن آش و آبگوشت و کاله جوش و کوفته یاد بگیری ها"

او هم در جواب گفت:"سر سفره نباید صحبت کرد،هانی!"

***

در راه بازگشت شیرین هوس دیدار روی ماه دختر خاله شان را کرد ، دختر خاله ای که دختر عمه ی من بود . من هم بدم نمی آمد نسرین را ببینم ، خیلی وقت بود که همدبگر را ندیده بودیم ، شاید یک سال!!!!!!!!

همه اش تقصیر خود این زن ها بود که هر دفعه در کادو خریدن و چند جور غذا درست کردن می خواستن روی همدیگر را کم کنند. واین قضیه انقدر اذیتشان میکرد که کم کم بی خیال رفت و آمد شدند.

تو همین فکر ها بودم که شیرین به خودم آورد:"جلوی این شیرینی فوروشیه نگه دار یه چیزی بگیرم ، من با این نسرین رودرباسی دارم"

من هم هیچ توجهی نکردم و گازش را گرفتم و رفتم. البته تو راه ماجرا را برایش توضیح دادم:".....وقتی رفت و آمداتون قطع شد هر کدوم تو لاک تنهایی خودتون رفتید و پناهگاه این تنهاییا شد تلویزیون، تلویزیونی که حداقل مردم را دوست و یاور هم نشون میداد! مردمی که سالها از هم فاصله داشتندو در تنهایی 45 متری خودشون زندگی می کردن..."

به خونمون می گی تنهایی 45 متری؟

پ نه پ خونه عمه کبری رو میگم!

***

به خانه ی خاله نسرین که رسیدیم ، دیدیم از پنجره ی طبقه ی پنجم که همان خانه ی خاله نسرین باشد، سر و صدای دعوا بلند است.

چی شده ؟ دعواشون شده؟

نمیدونم! احتمالا، پیش میاد دیگه

داشتیم از همین حرف ها رد و بدل می کردیم که ناگهان یک دستگاه تلویزیون چند صد هزار تومانی مامانی جلوی پای ما دو نفر نقش بر زمین شد و این جام جهان نما جان به جان آفرین تسلیم کرد.

یاعلی

نظرات  (۱)

سلام
چه خوب است که کتابستان پایگاهی برای افراد دور از کتابستان هم ایجاد کرده است
مطالب شما را می خوانم و خود را در جمع کتابستانی ها فرض می کنم
علاقه مند شدم کتاب آقای میرشکاک را تهیه و مطالعه کنم
تو کتابسان داری؟
پاسخ:
سلام بر شما
ما نیز از حضور شما خرسندیم
تشریف بیارید در خدمتیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی