کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

امام رئوف

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۳۲ ب.ظ
سال ها پیش یک داستان خیالی از اردوی زیارتی مشهد نوشتم که امروز به مناسبت میلاد امام مهربان آن را پیشکش می کنم انشاالله که بپذیرند.
البته فضای داستان بیشتر پسرانه است .
السلام علیک یا امام الرئوف




سم الله الرحمن الرحیم

چقدر اعصابم خط خطی شد وقتی که فهمیدم اداره ی محترمِ (!) آموزش با جا به جایی کلاس شنبه موافقت نکرده و حالا من مجبورم که از رخت خواب عزیزم که پس از چند روز، فرصتِ در آغوش کشیدنش را یافته ام ، جدا شوم.

آخر کسی نمی داند که دیشب داخل قطار ذره ای خوابم نبرد ،  "ذره ای" که دروغ است، اگر آن یک ربع ،یک ربع های جسته گریخته را جمع کنم شاید به یک ساعت برسد!

حالِ دیشبم تماشایی بود: بلند شدم و راهروی قطار را طی کردم ، بدجوری ضعف کرده بودم ، رفتم و رفتم تا رسیدم به رستوران قطار که خیلی تمیز و زیبا بود ، به مسوول رستوران گفتم :"سلام ، لطف کنید یه استکان چای و یه کیک بیارید."

سرش را بلند کرد و با صدای خسته و چشم های خواب آلوده گفت:"تعطیله ، ساعت 7 به بعد"

من هم با لک ولوچه ی آویزان تشکر کردم ، داشتم می رفتم که یادم افتاد قطار ساعت 5:30 می رسد تهران ، برگشتم و به پیشخدمت گفتم :"ما که تا ساعت 7 رسیدیم خونمون" ، هم او خندید و هم من ،اما این برای شکم گرسنه ی من هیچ فرقی نداشت ، چون به هر حال رستوران تعطیل بود.

باز هم قدم زدم ، از ساعت 11 تا 5:30 صبح ، دیوانه وار چرخ می زدم ، مرد مسنی در فاصله بین دو واگن ایستاده بود و سیگار می کشید باخودم گفتم کاش لااقل سیگاری بودم و مقابل این بی خوابی وحشتناک کم نمی آوردم، ناچار با خودم شعر می خواندم:

خواب می آید و در چشم نمیابد راه / یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال...

برای اینکه خودم را دلداری بدهم ، می گفتم :"وقتی برسیم اونقدر چیزای رنگارنگ می خرم و می ریزم توی این شکم لامذهب تا از رخت عزا درش بیارم، بعدم میرم خوابگاه دانشگاه و از اون قرصای عزیز خواب آور می بلعم و تا شب می خوابم."

***

و حالا از آن قرص های فیل افکن بالا انداخته ام و در خواب عمیق 7 پادشاه فرو رفته ام (بلکه بیشتر ، شاید به 10 ، 12 پادشاه هم رسیده باشد.)

و حالا این مجید است که به آرامی در گوشم پچ پچ می کند :"پاشو ، پاشو ، با لطیفی کلاس داری ، پاشو".

و حالا این اعصاب درب و داغون من است که اتصالی می کند و به هم می ریزد و چراغ خطرش روشن می شود و آلارم می دهد.

و حالا این دهان بی در و پیکر من است که خواهر و مادر آموزش و استاد و مجید را آباد می کند:بوووووووووووووووق.

و حالا این منم که به سختی بلند می شوم و پیکر نیمه بیدار و پر دردم را تا سالن کلاس ها تشییع می کنم .

سر کلاس که میروم هیچ کس را نمی بینم ، سرم را تکانی می دهم تا بیدار شود ، اما نه ، اشتباه نمی کنم کسی سر کلاس نیست.  احتمالا کلاس را اشتباه آمده ام ، از مسول سالن سوال می پرسم ، می گوید:"نه جانم درست  آمدی ، اما برای استاد مشکلی پیش اومده و گفته دو ساعت دیر تر میاد"

عصبانی می شوم ، درِ سالن را محکم به هم می کوبم و بیرون می آیم ، آخر شما را به خدا نباید هیچ کس به ما اطلاع بدهد که استاد دیر می آید، کار درستی است که اینطوری ما را زا به را کنید؟

دیگ سرم جوش آمده و قل قل می کند ، از اعماق ذهن سرخ شده و قل قلی ، چیزی به حرف می آید ، گوشه ای از ذهن که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است:

-          البته همه ی اینا جزو سختیِ راه زیارت حساب می شه و به پات نوشته می شه، غر نزن و حالش رو ببر ، نکنه به همین زودی یادت رفت:اللهم الیک صمدت من ارضی و قطعت البلاد رجاء رحمتک..."

ارضی را که می گوید یاد حاج منصور می افتم ، موبایل را درِ گوشم می گیرم و صدایش را زیاد می کنم:"میخانه دگر جای من بی سر و پا نیست..."

دوباره با من حرف می زند:" برو حالش رو ببر : ولا تخیبنی  و لا تردنی بغیر قضاء حاجتی ، برو حالش رو ببر و غر نزن"

موبایل می خواند:

"من مال تو ام یابن زهرا/ دنبال تو ام یابن زهرا"

***

چند سال پیش بود ، درست یادم نمی آید ، ساعت 4 نصف شب بود ، مثل همیشه خواب در چشم ترم راهی پیدا نمی کرد ، برایم پیامک آمد ، عماد بود:" امام رضا طلبیده ، فردا ساعت 12:30 پارکینگ خوابگاه باش"

اصلا حال و حوصله نداشتم ، انقدر دلم سیاه بود که نمی خواستم با امام رضا رو به رویش کنم ، مطلب دیگر این بود که 3 هفته پیش مشهد بودم و توی این 3 هفته همه ی انباشته های مشهد را به باد داده بودم.این ها را که مرور کردم از اعماق ذهن خسته و لجن گرفته ، چیزی یا کسی به حرف می آید ، گوشه ای از ذهن که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است:

"فلا تخیبنی و لاتردنی بغیر قضاء حاجتی"

مثل اینکه امام رضا از صدای واق واق من خوششان می آید که انقدر زود به زود می طلبند.

باز هم صدایی می آید:

" من که توی سیاهیا از همه رو سیا ترم / میون این کبوترا با چه رویی بپرم؟"

بغضم می ترکد، همان طور که روی تخت، خوابیده ام به سمت مشهد غلت می زنم: "آقاجان ! بگید من پیش شما چه جور سگی ام؟ از اون سگا که چون دوستشون دارن بهشون استخون می دن یا ازون سگایی که بهشون استخون میدن تا گاز نگیرن؟

گاز بگیرم ؟! سگ کی باشم که گاز بگیرم؟"

انگار صدای گریه ام ، مجید را که طبقه  ی بالای تخت من خوابیده است، بدخواب می کند، جابه جا می شود ، اما خیلی زود دوباره صدای خروپفش بلند می شود.

سرم را زیر پتو می کنم و برای خودم شعر می خوانم:

وصل تو چون آب و هجر تو چون آتش/ این سوختنم بهتر از سردی و خاموشی

همراهم را دست می گیرم تا به عماد اس ام اس بدهم که:" دم شما گرم داش عماد ولی من نمیام

 فعلا با "دوری" امام رضا راحت تری تا با "وصل" !

 روی دیدار ندارم

خیلی مردی

یاعلی"

هنوز دکمه ی send را فشار نداده ام که باز با من حرف می زند، گوشه ای از ذهن غبار گرفته ام  که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است:

"شراب خورده بود و تلو تلو می خورد، به امام رسید ، شرم کرد و عبایش را بر سرش کشید ، امام جلو آمدند و گفتند: هیچگاه از ما رو بر نگردانید، هیچگاه ، هیچگاه ، هیچگاه ."

گریه امانم را بریده است ، بلند می شوم و از اتاق بیرون می زنم ، می روم زمین چمنِ دانشگاه تا مزاحم کسی نباشم و بلند بلند گریه می کنم.

موبایلم را نزدیک گوشم می آورم، حاج منصور است که با دلم بازی می کند: "ابکی لظلمه قبری..."

و او می گوید، او، گوشه ای از ذهن که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است: " لا تبک !هر کس به زیارت امام رئوف برود ، ایشان سه نوبت جبران می کنند: هنگام جان دادن ، شب اول قبر و صحرای قیامت"

دوباره تصمیم می گیرم به عماد اس ام اس بزنم ، می نویسم:"دم شما گرم ، چشم ، ایشالا من فردا ساعت 12:30 پارکینگم ،خیلی مردی ، یاعلی."

می خواهم ارسالش کنم که یاد اس ام اس عماد می افتم ، او اصلا از من نپرسیده که می آیی یا نه! فقط گفته بیا و گفته که امام رضا طلبیده.

برای همین هیچ پیامی به عماد نمی دهم.

***

نماز صبح را که خواندم موبایلم را کوک کردم برای ساعت 12 ظهر و به زورِ قرص، خودم را خواب کردم ، با صدای نماز خواندنِ مجید بیدار شدم ، به موبایلم نگاه کردم از بی شارژی خاموش شده بود ، پس سر موقع زنگ نخورده بود ، از جا پریدم و ساعت مجید را نگاه کردم : 12:45 ، ای خدا قرار بود من 12:30 پارکینگ باشم.

تمام اتاق را به هم ریختم تا بالاخره شارژرم را زیر انبوه لباس های چرک مجید پیدا کردم، موبایل را داخل شارژ زدم تا سیستم بالا بیاید ، وسایلم را به زور توی ساک جاساز کردم ، خیلی سریع به عماد زنگ زدم :

- سلام سلام ، رفتید یا هنو را نیفتادید؟

- سلام ، نه داداش، کاراتا راحت انجام بده ، قرارمون شده ساعت یک، چن بار بهت زنگ زدم خاموش بودی.

از اعماق ذهن خواب و بیدارم چیزی یا کسی به حرف می آید ، گوشه ای از ذهن که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است: " مگه عماد نگفته بود امام رضا طلبیده ، چرا شک کردی؟!"

بغض غریبی خرخرم را دو دستی گرفته بود ،لباسهای مخصوص سفر را پوشیدم، نمازم را به کمر زدم (گرچه تند تند خواندم اما نماز با حالی بود)و به سمت پارکینگ راه افتادم.

اتوبوس آماده ی رفتن بود و بچه ها همه ساک به دست و کوله به دوش دور و اطرافش طواف می کردند ، راستی که اتوبوس حامل زوار امام رضا، طواف هم دارد.

اتوبوس قرار بود مارا تا راه آهن ببرد. از بین 30 ، 40 نفری که جمع شده بودند ، فقط 3، 4 نفرشان را می شناختم! عماد هم که گفته بود خودش جدا می آید.

همه ی اهل اردو ، ورودی های جدید دانشگاه بودند ، غیر از همان 3 ،4 نفر ، با خودم گفتم :" چه خواهد شد؟ با یه مشت بچه مثبت، 14 ساعت داخل قطار!! باید تا مشهد "یا الله" بگوییم و "ربنا" بشنویم."

آخر، دانشگاه ما از این دانشگاه های معمولی نیست که ، از آن دانشگاه ها ست که گزینش دارد و فقط آدم های ظاهر الصلاح را می پذیرد.

***

حالا راه آهنیم ، عماد هنوز نیامده است ، احساس غربت می کنم ، ناخود آگاه "یا غریب الغربا"یی از ته دل  می گویم، اشکم آرام سر می خورد.

حالا عماد آمده است ، سخت در آغوشش می گیرم و می گریم ، در گوشم می خواند:" اونجا جای کفتراس (1)/ آخه من کجا برم؟"

{(1)"کفتر" را که می نوشتم ناخواسته شد" کفتار" راستی که چقدر فاصله ی کفتر با کفتار کم است! و راستی که نکند من کفتار حرم با صفایش باشم ! راستی آیا کسی که ضامن آهو باشد به کفتار ها هم بها می دهد ؟ و راستی که گاهی اوقات احساس می کنم هیچگاه "کونوا لنا زینا " نبوده ام }

حالا اشکم روان شده است و چشم هایم دارند دلی از عزا در می آورند، عماد دستم را می گیرد و به گوشه ی خلوتی می رویم تا آرام در گوشم ، نه، تا بلند بخواند:

"یه کلاغ که رو سیاس/یه کلاغ که رو سیاس"

حالا زارعی دانشجوی مثبت سال اولی که به اصطلاح شده است مسوولِ اردو  پی ما می آید که: " معلوم هست شما دو تا کجایید؟ کلی دنبالتون گشتم ، چرا گوشیتونو جواب نمیدین؟ قطار دو دیقه دیگه راه میفته."

چشم های خیس من وعماد را که می بیند صدایش را نرم می کند: "ببخشید ولی سریع تر بیاید."

حالا از گیت بازرسی رد شده ایم ، از در قطار هم...

حالا دنبال کوپه ها می گردیم... .

حالا ما سال بالایی های دانشگاه یعنی من و عماد و همان 3،4 نفری که می شناسمشان هم کوپه می شویم...

حالا قطار راه می افتد....

یاد شعر قیصر می افتم:

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

 

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

           به نرده های ایستگاهِ رفته

                                        تکیه داده ام!

***

مدتی است که در کوپه کنار هم نشسته ایم ، کم کم یخمان باز می شود و صحبت ها گل می کند و وارد فاز شوخی می شویم ،من پروژه ی پانتومیم را پیشنهاد می کنم و خوشبختانه به تصویب شورای محترم کوپه می رسد.

درِ گوش محمد می گویم "شهروند خوب " را بازی کند،

ما باید"معنا شناسی استعاری" را بازی کنیم، که انصافا خیلی سخت است و از پسش بر نمی آییم، بعد از آن قانون می گذاریم که  مفاهیمی که انتخاب می کنیم مادی باشند و عینی ، نه ذهنی و ماورایی.

مفاهیم بعدی که بازی کردیم این ها بودند: عملیات سوق الجیشی ، کهکشان راه شیری ، بچه های دانشکده ی ارتباطات ، مناقصه ، سلامتی مقام معظم رهبری صلوات ، والفجر مقدماتی و ....

من سعی کردم مفاهیم را به سمت طنز پیش ببرم و گفتم "احتلام قبل از نماز صبح" را بازی کنند. اما خیلی زود فهمیدم که اشتباه کرده ام چون که بچه های ما بی حیا تر از آن بودند که فکرش را می کردم، گروه بعدی باید "غسل جنابت" را بازی می کرد ، بعد هم اوضاع همین طور خراب تر می شد: استبراء شتر نجاست خوار،... ، بوق ، بوووووق ، بووووووووووووووووق ، بووووووووووووووووووووووووووق و....{جاهای خالی را باکلمات زشت و شنیع پر کنید ، راستی که درست فرمود پیامبر راستگو: اراذل امتی العزاب}.

قطار برای نماز مغرب می ایستد و ما اصلا گذر زمان را درک نکرده ایم.

از نماز که بر می گردیم ، دکتر{(1) البته دکتر که می گویم ، آنچنان هم دکتر نیست ها ، حتی آمپول زن هم نیست ! دکتر فقط دانشجوی دکتری علوم سیاسی است}  با دو تا از بچه های ورودیِ جدید ، داخل کوپه نشسته است ، این دو جوانک دستِ بر قضا بسیار زیبا رو هم هستند، من و عماد به دکتر یک جوری نگاه می کنیم که یعنی:"سرِ پیری و معرکه گیری؟!"

دکتر در جواب نگاه ما گفت:

-          بچه های لاتی هستن ، گفتم اینام تو پانتومیم ما باشن.

بعد هم سرش را پایین انداخت و شیطنت آمیز گفت:

-          به شرط اینکه کار به بووووووووق نرسه.

حالا محمد و مسعود و فرهاد هم آمده اند ، قبل از اینکه فاز دوم از پروژه ی پانتومیم راه اندازی شود دکتر، ما را چوب کاری می کند و از لات بازی های من و بیژنی و آصف و معدلی تعریف می کند. من هم دوباره رگ خالی بندیم می گیرد و داستان سرایی می کنم و دو جوانک کدپایینی را سرگرم می کنم.

خنده های بلند بچه ها من را شارژ می کند ، حالا قصه ها را با حرکات اضافه ی بدن هماهنگ می کنم! خلاصه تئاتری بازی می کنم که بیا و ببین.

سرو صدای بچه ها ، دوستان دیگر را جذب کوپه ی ما می کند،حالا من شده ام یکه تاز میدان و توجه 15 ، 20 نفر دانشجوی نخبه ی گزینش شده(!) جذب من شده است و در درون این "من" عروسی است و این "من" دارد داستان لخت کردن اصغر را در جلوی دفتر رئیس دانشگاه تعریف می کند و حسابی پیاز داغ و فلفل زرد چوبه را زیاد می کند تا لذت خود "من " (1) بیشتر بشود!

{ (1) هر چه می کشم از دست همین "من" است ، که اگر این "من" نبود سال پیش در آغوش امام رئوف بودم نه اینکه این همه راه طول و دراز را بروم و آخر کار هم فقط در و دیوار حرم را ببینم و برگردم!}

دیگر دهنم کف کرده است که دکتر به کمکم می آید و ما بقی کرامات ما را برای دوستان ورودی جدید به رشته بیان در می آورد ، پشت سرم را که نگاه می کنم جوانک های طفلِ معصومی را می بینم که صف  کشیده اند و روی همدیگر افتاده اند  تا شیرین کاری های این "من" را ببینند ، این "من"ی که هنوز "او" نشده است ، این "من"ی که نیم من هم نیست چه رسد به من!

و گوشه ای از اعماق ذهنم ، گوشه ای از ذهن که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است می گوید: " یادت رفت آصف چی بهت گفته بود؟ اصلا بی خیال خودت شو ، فقط به اهل بیت فکر کن ، تو خوب باشی یا بد، ناقصی، فقط به اونا فک کن تا شاید بویی از کمال ببری."

شام را که آوردند همه چیز از هم پاشید و این ملت گرسنه ، دیگر من و تو و او و ما و شما را نمی شناخت، فقط و فقط غذا را آدم حساب می کرد و تقسیم کننده ی آن را ، همگی مثل انبوهی از کبوتر ها که دور مشتی دانه جمع می شوند ، دور غذا جمع شده بودند، من و عماد هم مثل دو تا کلاغ رو سیاه... .

و گوشه ای از اعماق ذهنم ، گوشه ای از ذهن که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است می گوید:

"اونجا جای کفتراس/ اونجا جای کفتراس"

جمعیت پراکنده می شود و هر کسی می پرد سمت کوپه ی خودش، و این من وعمادیم که بی اشتها به غذایمان نوک می زنیم.

 بساط شام را که جمع کردیم بچه ها کم کم صندلی ها را به حالت تخت در می آورند و و دراز می کشیم، دقایقی نمی گذرد که بچه ها یکی یکی خوابشان می برد، حتی عماد هم می خوابد و باز هم این "من" است که خوابش نمیبرد.

حول و هوش ساعت 12 بود که رسیدیم نیشابور ، عادتِ عماد این بود که همیشه بلیط رفت را  برای نیشابور می گرفت و از نیشابور با اتوبوسی، چیزی می رفتیم تا مشهد ،اینطوری هزینه ی رفت و برگشتمان نصف می شد .

اتوبوسی کرایه کردیم و به سمت مشهد... .

و حالا اتوبوسمان به مشهد رسیده است ، چشم چشم می کنیم بلکه حرم را از بین ساختمانهای بی قواره ببینیم. اولِ یک خیابان با چراغ های سبز رنگ نوشته اند:"السلام علیک یا علی ابن ابی طالب" اما من اشتباهی می خوانمش:"السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا" وقتی دوباره نگاه می کنم و "علی ابن ابی طالب" را می بینم اشکم جاری می شود، یاد نجف افتاده ام.

از اعماق ذهن مشتاقم چیزی یا کسی به حرف آمده است ، گوشه ای از ذهن که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است:" چه قدر گریه کردی با ذکر "یا عزیز الزهرا" ، یادت هست چگونه به سجده افتادی وقتی ایوان نجف را دیدی؟ یادت هست مناجات حضرت امیر را که خطاب به خودش خواندی؟ مولای یا مولای انت السلطان و و ان الممتحن و هل یرحم الممتحن الا السلطان."

گریه امانم را بریده و این معنای خوبی دارد، معنای اذن دخول ، این بار قرار است امام رئوف تحویلم بگیرد و دستی به سرم بکشد که اینگونه هوای چشم هایم بارانی است. اما چرا؟ من که هیچ کار خوبی نکرده ام!

از اعماق ذهن مشتاقم چیزی یا کسی به حرف آمده است ، گوشه ای از ذهن که هنوز آرامش صحن گوهرشاد را در خود حفظ کرده است:

-          مگه قرار نشد به خودت کار نداشته باشی؟ فقط و فقط اونها رو ببینِ، فقط رافت امام رئوف رو ببین نه روی سیاه خودت رو.

***

به محل اسکان می رویم ، سوییتی که از قبل رزرو شده است ، اما به نظر خیلی کوچک می آید ، برای بیست نفر هم کوچک است چه رسد به 30 ، 40 نفر! عماد از دست مسوولین اردو عصبانی است و فریاد می کشد ، سعی می کنم آرامش کنم اما فایده ای ندارد، می گوید: "بچه های مردم رو آوردیم مشهد که اینجوری پدرشون رو در بیاریم؟!"

به هر حال چاره ای نیست باید امشب را همانجا سر کنیم ، عماد کم کم آرام می شود ، دو ساعتی بیشتر تا اذان صبح نمانده  است ، میروم تا غسل زیارت کنم :

اللهم طهرنی و طهر لی قلبی و اشرح لی صدری ....

 از پایین پای حضرت داخل می شویم و این عماد را به گریه می اندازد:

دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت/جایی ننوشته است گنه کار نیاید

و من پاسخش می دهم که :

کاخ همه شاهان جهان را که بگردی/ دربار کسی پنجره فولاد ندارد

و جالب اینجاست که پادشاهان عالم کاخشان را روکوب می زنند تا به آنها دسترسی نباشد و سلطان رئوف طوس پنجره پولاد را بزرگ و فراخ ، رو بر درگاهش نصب می کند.

-          ممنونم امام رضا که رام دادی تو حرمت/ حالا این دست من و این همه جود و کرمت

با دیدن پرواز کبوترها عماد را در خواندن ، همراهی می کنم:

قربون کبوترای حرمت امام رضا/قربون لطف و صفا و کرمت امام رضا

قدم می زنیم و شعر می خوانیم ، قدم ها را آهسته کرده ایم که راه طولانی شود و دلمان کمی آماده .

دوتایی سرمان را پایین انداخته ایم ، فقط گاه گاهی زیر چشمی به رقص پرچم روی گنبد نگاهی می اندازیم.

حالا به درب حرم رسیده ایم و ورودی برادران و اذن و دخول نصب شده ی جلو در:

"...فانک قلت یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم..."

کسی یا چیزی بامن حرف می زند، دیگر نه از اعماق ذهن و نه گوشه ای  که آرامش زیارت های قبلی را در خود نهفته باشد ، نه ، تمام ذهنم مست شده است ، به من نهیب می زند و با حزن سخن می گوید:"مودبانه اذن دخول بگیر ، تو خوب می دانی که آن حرامزاده مردم، بی اذن ، وارد خانه ی مادرمان زهرا شدند..."

ساکتش می کنم ،دلداریش می دهم ، اصلا دوست ندارم جلوی امام رضا غم مادر را بازگو کند.

برای عماد می خوانم تا او را هم شریک کرده باشم:

تو که هر شب می سوزه هزار چراغ دور و برت / یا امام رضا بگو غریب تویی یا مادرت؟

و او تا ته روضه را برای خود می خواند ، و بعد باهم می گوییم :" ...أ أدخل یا رسول الله أ أدخل یا حجه الله ..."

اشک گرممان که دوباره جاری شد و به دلمان افتاد که بهمان اجازه ی ورود داده اند، داخل می شویم و صورتمان را روی خاک های درگاهش می گذاریم و زار زار گریه میکنیم ،مثل طفلی که مدت ها از آغوش مادرش دور افتاده باشد و حالا مادر دو دستش را باز کرده است و او را محکم به سینه می فشارد.

بلند می شویم و کمی آن طرف تر می نشنیم تا گنبد نمایان باشد ، عماد شروع می کند:

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی/که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز

کبوتری نزدیکمان می شود و بالای سرمان می چرخد

-          میون این کبوترا با چه رویی بپرم

می رویم صحن آزادی و از آنجا راهی پیدا می کنیم به مسجد گوهرشاد ، آنجا که گنبد و کاشی های فیروزه ایش رافتِ امامِ رئوف را بیشتر به رخ می کشد. در حیاط مسجد گوهرشاد دوری می زنیم و بعد پشت به قبله ، گنبد را در چشمانمان جا می دهیم.

صدای سحرخوانی حرم، مستمان کرده است...

چیزی به اذان نمانده است...

حالا دیگر بلندگوها صدای اذن را پخش می کنند ، ما باید چشم از نظاره برداریم ، مثل طفلی که به اجبار لب از شیر خوردن می کشد.

هنگام نماز ، نفس می کشم و هوای مطبوع حرم را با ریه هایم آشنا می کنم ، بوی عطر عجیبی سرم را پر می کند ، نمی دانم عماد هم این بو را می شنود یا نه ،

نگاهش می کنم ، از چشم های بسته و لبخند دلنشینش متوجه می شوم که او هم دارد از این عطر پراکنده لذت می برد.

***

نماز را که می خوانیم دکتر زنگ می زند که بیایید چهار راه لشکر تا من کله پاچه مهمانتان کنم که:"المومن اذا وعد وفا"

از عماد می پرسم:" قضیه چیه؟"

-          دکتر گفته بود این عماد اونقد گشاده که پایان نامه ش رو حالا حالاها شروع نمی کنه ، گفته بود اگه من تا آخر امسال فقط دو صفحه از پایان نامم رو بنویسم یه دست کلپچ به برو بچ میده!

این هم از رفقای ما! "ما را باش با کی اومدیم زیارت!"

تاکسی می گیریم برای چهار راه لشکر ، درست جلوی درب کله پاچه ای پیاده می شویم. هنوز همان پیرمرد خل وضع، بیرون از مغازه روی زمین نشسته است ، پیرمردی که سال هاست هر بار مشهد آمده ام و هر بار به این طباخی سر زده ام ، می بینمش، و همیشه از همه می پرسد: "تو کی هستی؟ چه کاره ای؟". دفعه ی قبل به من گیر داده بود که:" تو ساواکی هستی ، من تو رو خوب میشناسم ، تو رفیق اصغر باجلانی" و از این جور حرف ها.

این بار تا ازمن پرسید تو کی هستی گفتم من ساواکیم، اول کمی جا خورد ، اما بعد گفت:"بله من تو رو خوب می شناسم تو رفیق اصغر باجلانی."

عماد که از قضیه با خبر بود ، بدجوری خنده اش گرفته بود اما دکتر همین طور هاج و واج مانده بود.

کله را به بدن زدیم و رفتیم تا سری به محبوبه خانوم بزنیم ، زن جوانمردی که تابه حال به لطف امام رضا هیچگاه نگذاشته بود ، در شهر غریب، بی جا مکان بمانیم.محبوبه خانوم سرایدار یک حسینیه بود که همیشه با قیمت ارزان به ما اسکان چند روزه می داد.

باز هم همان شد، مثل همیشه در حقمان مادری کرد و 4 اتاق 10 تخته در اختیارمان گذاشت به شبی نفری 3 هزارتومن و این در حالی بود که آن سوییت کوچک دیشبی برایمان می افتاد شبی نفری 10 هزار تومن. سال هاست که محبوبه خانم مادرِ مهربانِ مشهدیِ ماست.

قرار شد برویم و بچه ها را خبر کنیم و از آن جای کوچک و تنگ و ترش و گران به حسینیه ی محبوبه خانوم منتقلشان کنیم.

وقتی داشتیم می رفتیم سراغ بچه ها ، از خیابان که رد می شدیم چشممان افتاد به گنبد وحرم  یک مرتبه عماد مثل بچه ها زد زیر گریه و گفت:

-          من تازه فهمیدم امام رضا برای چی ما رو می طلبه،خوب به هر حال این گله ی زائرای دانشگاه، دو تا سگ لازم داره یا نه ؟

و من هم گریه کردم.

***

و من هم گریه کردم وقتی که آن شب بعد از شام در حسینیه ی محبوبه خانوم سرم محکم خورد به ستون وسط نمازخانه و اشکم خود به خود جاری شد و جلوی همه ی جوانک ها ضایع شدم اما وقتی آنرا جبران کردم که با بچه ها شروع کردیم به"کبدی" بازی کردن و یا به قول شیرازی ها که 90 درصد بچه ها را تشکیل می دادند : "زو"

آنقدر ازشان زدم و آنقدر ازشان بردم که دیگر شده بودم یکه تاز میدان .

فقط یک بار باختم آن هم وقتی بود که این بی وجدانها با لگد زدند میان دوپای حقیر و یکی دیگرشان دو دستی گلوی مرا فشار می داد تا صدای "زو"ی من قطع شود و به اصطلاح بسوزم.

من هم که دیدم قضیه اینجوری است ، نوبت بعد هر کدام که مرا می گرفتند محکم با مشت می زدم توی سر و صورتشان تا بفهمند با یک لُر نباید کَل کل کرد.

وسط آن همه سر و صدا یک مرتبه محبوبه خانم آمد و سرمان داد زد که :"چه خبره شورشو درآوردین ، جم کنید برید تو اتاقاتون"

من هم برای اینکه از دل محبوبه خانوم در بیاورم ، با صدای بلند (تقریبا فریاد) گفتم : "سلامتی سرکار علیه حضرت محبوبه خانوم بلند صلوات بفرست" و همگی صلوات فرستادند ، محبوبه خانوم هم لبخندی زد که به اندازه لبخند مادر ها دوست داشتنی بود.

عماد در گوشم می گفت :" یاد مادربزرگم افتادم که میومد سراغ ما 10 ، 12 تا نوه و سرمون داد می کشید و یک تنه با بدن نحیفش حال همه مان را می گرفت."

به هر حال سفره ی شام را که ساعت ها همین طور لم داده بود وسط نماز خانه ، جمع کردیم و رفتیم اتاق خودمان و فاز 3 از پروژه پانتومیم را آغاز کردیم.

راستی یادم رفت بگویم آن شب من برای چهل نفر املت درست کردم با 6 کیلو گوجه و 1 شونه تخم مرغ ، اما بازهم کم آمد.(ماشاء الله به شکم امت حزب الله)

***

سحر ، حرم ، نسیمِ خنک ، بوی عطر، شعر ، من ، عماد ، گنبد و صدای نقاره خانه.

 و امروز به دلم افتاد که زیارتم را به نیابت از حضرت صاحب انجام بدهم تا ماندگار شود و اگر روزی روزگاری حال و روزمان از این هم خراب تر شد و دیگر آبرویی پیش حضرت حق نداشتیم چهارتا عمل مستحبی پیش آقامون به امانت داشته باشیم .

 وبا این قصد و نیت چقدر زیارتم با اشک و حال شد ، انگار فرزندی از فرزندانِ سلطانِ رئوف به زیارت آمده باشد ، آقا خیلی توجهش کرد ، خیلی تحویلش گرفت ، خیلی نگاهش کرد ، خیلی... .

خاندان کرمند ، کرم ، اصلا من کجا و نیابت از امام زمان ؟

خاندان فضل و احسانند ، اصلا من کجا و حرم سلطان طوس؟

خاندان عشقند ، اصلا من کجا و اشک و حال؟

خاندان فضل و کرم و احسان و عشقند ، اصلا من کیم ؟

" وسجیتکم الکرم و عادتکم الاحسان"

***

شب آخر است، با محمد ، مسعود و عماد در به در دنبال قهوه خانه می گردیمً تا دو قلپ دود به بدن خسته و روح دل شکسته بزنیم و شارژ باشیم برای زیارت آخر و برای زیارت وداع! (آه از وداع...)

همه ی قهوه خانه ها تعطیلند ، آنهایی که کار می کنند از این قلیان های میوه ایِ شیمیاییِ سرطان زا دارند که جوانک های مو سیخ سیخی می کِشند و دودش را حلقه می کنند و حالش را می بَرند، ولی ما دنبال جایی بودیم که تنباکوی خوانسار و کاشان داشته باشد، بالاخره ساعت 2 بامداد قلیان سرای آذربایجان را در چهارراه دانش یافتیم که جز، خوانسار هیچ نداشت و این عالی بود ، اصلا انگار این مغازه از سال ها پیش برای ما تاسیس شده بود ، یاد داستان سید مهدی شجاعی می افتم در کتاب "سری که در می کند" که می گفت امام رضا برای مردی که تقاضای عرق کرده بود ، شراب جور کرده بود و آن مرد آنقدر خجالت کشیده بود که تا آخر عمر گرد معصیت نرفته بود.

امام رئوف است دیگر ، اگر بخواهیم زمینی اش کنیم چیزی می شود شبیه به مادر ، کمی که کنارش بنشینی و اشکی بریزی دلش به هر آنچه که تو بخواهی رضا می شود.

اما در ابتدا اوضاع خیلی هم وفق مراد نیست! وارد که می شویم پیرمرد قهوه چی جواب سلاممان را نمی دهد و با لحنی تحقیر آمیز می گوید:" قلیون میوه ای نداریم"

اما وقتی جواب ما را می شنود که :"هممون خوانسار می کشیم" سری به زیر می اندازد و می گوید:" اون گوشه بشینید." اما هنوز حرفش تمام نشده بود که پیرمردی از گوشه ی قهوه خانه بلند شد و قلیونش را با خشم به زمین کوبید :"تف به این زندگی ، خوانسارم دیگه بچه بازی شد..." ، همه ی اهالی قهوه خانه رفتند و آرامش کردند وخیلی سریع برایش یک تنه قلیان جدید آوردند ، ما هم که دیدیم اوضاع به هم ریخته است ، خواستیم برویم که دو سه نفر از لوتی های جمع دور و برمان را گرفتند که :" کجا داداش؟ بشینید ؟چیزی نیست ، حاجی اعصابش از جای دیگه خورد بود سر شما خالی کرد ، خیالی نیست ، بشینید، بشینید ، دو دیقه دیگه چنان مهربون می شه که فک می کنید بابابزرگتونه ، بشینید دیگه.."

ما هم که اصرار آنها را دیدیم به هم نگاهی کردیم و  همگی از نگاه عماد فهمیدیم که اگر بنشینیم بهتر است ، "دم شما گرم"ی گفتیم و نشستیم.

خیلی زود برایمان قلیان آوردند ، شاید به این شکل می خواستند از دلمان در بیاورند. مدتی طول کشید تا جو آرام شود و ما آرامش خودمان را پیدا کنیم ، و غل غل قلیان خودش کمکی بود برای ایجاد سکون.

***

محمد شعر می خواند ، مسعود هم و من وعماد هم، لبی به لب نی قلیان می زنیم و لبی به قند و چای و عماد می خواند:

آنروز چقدر باده با هم خوردیم / لب بر لب هم نهاده باهم خوردیم

آن روز خدا به خانه ی ما آمد/ یک نون و پنیر ساده با هم خوردیم

من خیلی سریع شروع می کنم به شعر طنز خواندن تا از همین ابتدا مسیر را عوض کنم تا مبادا بچه ها به خاکی بزنند و شعر های غم بار بخوانند که اصلا حالم خوش نیست ، به هر حال امشب شب وداع است (آه از وداع):

من قلک خویش را شکستم که پدر.../در کوچه به شوق آن نشستم که پدر .../

امروز سی و دو سال از آن روز گذشت .../ در حسرت آن دوچرخه هستم که پدر...

اما انگار شعر طنز من را اصلا نشنیده اند، خراب تر از آنند که با یک رباعی بتوان آبادشان کرد، آنها می خوانند:

-          به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم/به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم

-          الفبای درد از لبم می تراود/ نه شبنم که خون از شبم می تراود

ز دین ریا بی نیازم بنازم / به کفری که از مذهبم می تراود

حال پیرمردی که بغل دست من نشسته است و ابتدا اصلا برخورد خوبی با ما نداشت ، جذبمان شده است و شعر می خواند:

دل از من برد و روی از من نهان کرد/ خدا را با که این بازی توان کرد؟

و من سریع در همان مضمون شعری از فاضل نظری می خوانم:

دل برده از من آن که ز من دل بریده است....

 پیرمرد پقی می زند زیر گریه ، من هم که از همان ابتدا غم ناکم ، یک بغض لامذهب دودستی گلویم را گرفته است و بی خیال هم نمی شود.

-          ای تیر غمت را دل عشاق نشانه / جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه

-          سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی / دل زتنهایی به جان آمد ،خدا را همدمی

-          دلا از دست تنهایی به جونم/ زآه و ناله ی خود در فغونم/شبون تار از درد جدایی/ کُره فریاد مغز استخونم

گریه می کنیم ومی خوانیم:

-          ای عشق از آتش اصل و نسب داری/از تیره دودی از دودمان باد/هفتاد پشت ما از نسل غم بودند/ارث پدر ما را اندوه ماردزاد

-          حتی اگر نباشی می آفرینمت /چونان که التهاب بیابان سراب را

کار به شعر های مرحوم امین پور که می رسد ، پیرمرد نام قیصر را به نیکی می برد و شعری سوزناک از او می خواند:

-          راستی آیا تکلیف شب کودکان کربلا تنها مشق آب بابا ، بابا آب بود؟

حالم بد می شود ، شاید هم خوش می شود ، بدجوری دل نازک شده ام! از قهوه خانه بیرون می زنم و می روم پارک روبرویی و برای خودم آواز می خوانم،دشتی ، غمگین ، از ته دل فریاد می زنم:

الهی داد از این دل ، داد از این دل/نگشتم یک زمان مو شاد از این دل...

***

بچه ها می آیند و می رویم حرم، چه حرمی ، چه بارگاهی، سر زبانم می آید:"السلام علیک یا کریم..."

کریم را که می گویم عماد شروع می کند به خواندن:

کریم کاری به جز جود و کرم نداره/ آقام تو مدینه اس ولی حرم نداره

زار می زنیم و مردم به شکل عاقل اندر سفیه بهمان نگاه می کنند .

و من می خوانم:

آخر برات یه گنبد طلا می سازیم/ شبیه گنبد امام رضا می سازیم

وارد حرم که می شویم یادم می افتد که شهادت حضرت معصومه است، این بار زیارت را به نیابت از ایشان انجام می دهم و از همین ابتدا دستان گرم و آغوش باز امام رئوف را ا حساس می کنم. از بچه ها جدا می شوم ، ساعتی در صحن انقلاب روبه روی گنبدِ با شکوه می نشینم ، ساعتی  پنجره فولاد ، ساعتی داخل حرم ، ساعتی مسجد گوهر شاد و حالا موقع وداع  است، آه از وداع.

امروز من نیستم که می خواهم از امام رئوف جدا شوم ، من نائب خواهری هستم که حالا می خواهد با برادری مهربان وداع کند ، آه از وداع ... ، آه از وداع... .

تمام ذهن زیارتی ام به صدا می آید:

مهلا مهلا یابن الزهرا /مهلا مهلا یابن الزهرا

صبری نما تا خواهرت قرآن بگیرد بر سرت

مهلا مهلا یابن الزهرا

حالِ بیماریم اصلا خوب نیست ، بیماری مهلکی که از ابتدای سفرتا الان از خودم مخفی اش کرده بودم تا با خیال راحت زیارت کنم ، احساس می کنم تمام علائم نگران کننده ی بیماری به سراغم آمده است ، احساس می کنم...

بله درست احساس می کنم ، دارم بی هوش می شوم... .

***

به هوش که می آیم صدای گنگ پیرزنی را می شنوم که فریاد می زند: "شفا گرفت شفا گرفت" و هزاران هزار نفر به سمتم می دوند و تمام لباس هایم را تکه تکه می کنند و برای شفا می بَرند. در صورتی که اصلا شفایی در کار نبود، من مثل همیشه بیهوش شده بودم و به هوش آمده بودم، فقط همین!

به زحمت می توانم در آن حالت نیمه هوشیار بین این همه جمعیتی که برای غارت لباس های من هجوم آورده اند، چیزی از لباسم را تبرکا برای ستر عورت حفظ کنم ، تازه آن هم به کمک خادمین محترم ، و گرنه تمام هستیم به باد می رفت!

با خودم گفتم: "ببین کار به کجا رسیده است که اینهمه کبوتر سفید طواف کلاغ رو سیاهی همچو من را می کنند."

کسی یا چیزی از درون ذهنم ، نه، شاید از بیرون ذهنم ،نه، شاید از بالای گنبد ،شاید ...، نمی دانم از کجا ، صدای زیبایی می گوید:

-          مگر قرار نشد به خودت نگاه نکنی؟ کرم ما را ببین بزرگی و رافت ما را ببین ، ما را ببین ، ما را ببین.

پایان

هو

یاعلی

 

  • محمد گازرانی

داستان کوتاه

نظرات  (۳)

سلام.
اسم داستان نباید موضوع و ماجرای داستان را لو بدهد. امام رئوف از این نظر خیلی مناسب نیست به نظر من.
البته ببخشید اگر جسارت شد. به بزرگی خودتان ببخشید.
چقدر قلم خوب و روانی دارید.
پاسخ:

بسیار ممنون

هنوز روی اسمش فکر نکردم !

ببین داری آب توش میکنی دیگه!!!
با مسعود همزمان خوندیم
اگه اینا که میگی خودتی پس خیلی دور و بر من دیگه نیا
دیگه انقدرم پاکی خوب نیست
بذار همون ان کاری خودمونو بکنیم
دل خوش داری!!!
قشنگ بود.
مخصوصا این خیلی خوب بود که وقتی جو داستان خیلی غمگین میشد یه موضوع خنده دارد میاورد که از حالت یه نواخت دربیاد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی