غم زمانه چرا نگذرد به آسانی
چنین که عمر زغفلت به خواب می گذرد؟!
.
.
.
پ.ن:این روزها که میگذرد شادم
شادم که میگذرد این روزها
شادم که می گذرد
(قیصر عزیز)
غم زمانه چرا نگذرد به آسانی
چنین که عمر زغفلت به خواب می گذرد؟!
.
.
.
پ.ن:این روزها که میگذرد شادم
شادم که میگذرد این روزها
شادم که می گذرد
(قیصر عزیز)
هر قدر هم دیر برگردی کنارم دیر نیست
این غریب گوشه گیر از دست تو دلگیر نیست
یاد زلفت گوشه ای یک چند پایم بسته است
گوشه گیری من دیوانه از زنجیر نیست
لیلة القدر نگاه تو مرا دیوانه کرد
هر چه گشتم این جنون در صفحه تقدیر نیست
از فراق زلف شب گونت سر ما شد سپید
در سر ما صبح وصلست ار نه عاشق پیر نیست
گر چه چندی پیش،دل از خوان دنیا سیر شد
حرص پابرجاست چون چشمم ز دنیا سیر نیست
مهدی کازرانی
امروز روز سالگرد سفر بی پایان محمدرضا آقاسی است شعر زیر را علیرضا قزوه تقدیم به او کرده است زیباست؛بخوانید:
تو محمدرضای آقاسی! بچهی چارراه مختاری!
کشته صبح سوم خرداد! شاعری عزت است یا خواری؟
تو محمدرضای آقاسی! بیمه هستی؟ نه- تلخ میخندد-
کار و بار تو چیست؟ - شعر، آقا! - شعر؟ یعنی هنوز بیکاری؟
تو محمدرضای آقاسی! هدیهها را چه میکنی؟ - هدیه؟
(دور و بر را ببین! عزیز دلم! تو که از این همه خبر داری!)
جمعه شب، دیر وقت، مهرآباد، خسته میآمدیم از سفری
خسته از شعر، برلبت سیگار، خستگی، سرفه، درد، بیماری!
- با شمایم که زور و زَر دارید، هیچ از درد ما خبر دارید؟
درد ما را نمیتوان گفتن با سیاستمدارِ بازاری!
با غمی، ماتمی، تبی، دردی، مثل حافظ غریب ساختهایم
بعد از این با کلاه فقر به سر، کارما رندی است و عیّاری
دارد از دست میرود شاعر، روزها را سیاست آلوده است
این همه طلحه، این همه تلخک، این همه حرفهای تکراری
تو محمدرضای آقاسی، شیعه یعنی دو دست خالیِ تو
شعر وقتی شکستنِ من و ماست، شاعری عزّت است یا خواری؟
پارسال چنین روزی روز پنجم شعبان قم روبروی ضریح حضرت معصومه شعری در رثای حضرت سجاد به ذهنم خطور کرد یک ترکیب بند که فقط یک بند شد! و از شعری که دیشبش حاج محمود کریمی خوانده بود الهام گرفته بودم تا به حال نه بر آن افزوده ام نه اصلاحش کرده ام خام خام است اما به دلم افتاد که امروز بگذارمش روی وبلاگ جانم به فدای امام سجاد به امید کارگری در ساخت بقیع:
سر در خانه شلوغ است که قرآن آمد
معنی ناب کرم حضرت احسان آمد
تا که احسان حسینی به همه فاش شود
صف کشیدند گدایان و بوی نان آمد
سجده ای کرد پدر بر سر سجاده و بعد
باز هم نام علی بر لب ایشان آمد
پسرانش همه نام پدرش را دارند
دومین بار در این خانه علی جان آمد
پدرت خواست که این خاک حسینی باشد
بی سبب نیست تو را مادر از ایران آمد
شیعه زنده است به آن خطبه ی غرای شما
شیعه زنده است علی جان به دعاهای شما
مهدی کازرانی
فردا ۱۵ رجب روز وفات حضرت زینب است البته شاید بهتر باشد بگوییم شهادت...
خدا را شکر پرچم عزای بی بی در همه جا برپاست انشالله با نابودی داعش و تکفیری ها همه به زیارتشان نائل شویم و توی این شب ها به یاد همه شهدایی که در سوریه و عراق و یمن و... غریبانه کشته می شوند باشیم شهدای ایرانی،شهدای افغانستانی،عراقی و همه شهدا تا آن ها هم به یاد ما باشند شعری که چند ماه پیش تقدیم به حضرت زینب کرده بودم را میگذارم باشد که مقبول نظرشان بیفتد انشالله:
آن بانویی که آمد و از این جهان گذشت
فضلش نهفته ماند چرا که نهان گذشت
بی اذن او اگر چه بهاری نیامده است
عمرش ولی تمام میان خزان گذشت
داغ رسول و فاطمه در کودکی رسید
او سربلند گشت و ازین امتحان گذشت
مادر که رفت ام ابیهای خانه شد
مادر که رفت سخت به زینب زمان گذشت
حالا دوباره شب شد و تشییع پیکری
از خاطرش که خاطره ها بی امان گذشت
با خود به فکر رفت پدر مثل شمع بود
آرام گریه کرد و چو آب روان گذشت
حالا رسیده است کفن ها به آخرش
آری چه قدر زود زمان ناگهان گذشت
با گریه گفت لحظه آخر حسن حسین
لا یوم مثل یومک؛ روز و شبان گذشت
آخر رسید وقت وداع و کفن نبود
آخر رسید ظهر و زمان اذان گذشت
در راه پیر عشق به یک صبح تا به عصر
زینب هم از جوانی و هم از جوان گذشت
آخر بلند مرتبه شاهی ز صدر زین
افتاد بر زمین ولی از آسمان گذشت
آری صدای مادرش از سمت جنت است:
منت گذاشتی قدمت از جنان گذشت
با گریه آه می کشد ای وای دخترم!
از پیش جسم زخمی تو قد کمان گذشت...
مهدی کازرانی
حتی اگر این نیمایی را از قیصر خوانده اید باز هم بخوانید
حال و هوای این روزها:
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز مباداست
دوستان حتما می دانند که بخشی از پایان نامه ی بنده مربوط به مجله ی "گل آقا"ست، امروز در لابه لای صفحات این نشریه ی فوق العاده، مشغول تفرج بودم که به این کاریکاتور برخوردم:
حقا شباهت دارد به حضرت فامیل دور !
"الان چه شکلیه؟"
***
اگر هم احساس می کنید که هیچ شباهتی به حضرتشان ندارد مشکلی نیست ؛ از کاریکاتور لذت ببرید.
اگر با کاریکاتور هم حال نمی کنید به سایر مطالب وبلاگ توجه کنید...
اصلا بنده پوزش می طلبم از اینکه مطلب گذاشتم!!!!
***
اما به هرحال، چه از مطلب خوشتان آمد یا نه، فرقی نمی کند: شادی روح مرحوم کیومرث صابری (گل آقا) فاتحه و صلواتی نثار فرمایید.
یاعلی
خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد
امشب شب ولادت حضرت زهرا بود مادری که طبق روایات حقیقت لیلة القدر است "و ما أدراک ما لیلة القدر" پس در اینکه کنه وجودی حضرت زهرا را نمیشود شناخت شکی نیست این از این!
این مطلب را وقتی نوشته بودم که مادرم بیمارستان بود، توی همین ایام هم بود، به نیت شفاشون نوشتم که الحمدلله شفا هم یافتند، امروز به مناسبت میلاد حضرت ام الائمه و روز مادر، مناسب دیدم که روی وبلاگ بذارمش:
بسم الله الرحمن الرحیم
از کوچه ها که می گذرم همه ی خانه ها روشن است و از پنجره هایشان بوی غذا می آید ، کوکب خانم انگار قورمه سبزی بار گذاشته است، عطر و بوی عجیبی دارد، از آشپز خانه ی خاله سکینه بوی پیاز داغِ تندی می آید ، احتمالا دوباره میخواهد کشمش و پیاز داغ بریزد روی عدس پلوهای معروفش و به شکم گرسنه ی پسر گامبالویش صفایی بدهد. اما از خانه ما بوی غم می آید؛ آنقدر غلیظ است که می خواهد خفه ات کند، سرفه ام می گیرد گلویم می سوزد ، اسپری آسمم را می زنم ،خانه ای که مادرش در بستر افتاده باشد از دور هم بوی غم می دهد، بوی حزن، بوی اندوه، انگار چراغ ها همه خاموش باشند و غباری سیاه، اطراف خانه را گرفته باشد.
سیاهی ها را کنار می زنم و وارد خانه می شوم، گوشه ی اتاق، نور سبزی سوسو میزند و آرام در بستر نشسته است، مادر می گوید: "به دستم سوزن زده اند، دستم می سوزد". این را می گوید و انگار در جگر من دشنه فرو کرده باشند، پهلویم درد می گیرد ، آه مادر.
مادر ها همیشه فکر می کنند که شوهرها به خاطر رفت و روب وپخت و پز بهشان احتیاج دارند ، برای همین قربان صدقه شان می روند و نازشان را می کشند و گرنه زنی که پخت و پز نکند از چشم شوهرش می افتد!
اما این روزها ما فهمیدیم که قضیه برعکس بود، ما غذاها را با اشتها می خوردیم چون مادرمان با مهر مادریش برایمان پخته بود، چون تبرک دستهای خسته ی مادرمان بود.
این روزها همگی از غذا خوردن افتاده ایم، خاله جون هر روز و هر شب برایمان غذا می آورد ، اما هیچکدام دل و دماغ خوردن نداریم، از تک تکمان سوال می پرسد : "نگار تو چی دوس داری؟رضا تو چی؟ آقا بهرام شما چطور؟"
برای تک تکمان غذای جدا گانه درست می کند اما باز هم میلی به غذا نداریم ، فقط برای اینکه خاله، ناراحت نشود کمی با غذا بازی می کنیم و بعد هم که او می رود می دهیم به همسایه تا بدهد به مرغ و جوجه های پسرش،غلامحسین.
خانه ای که مادرش بستری باشد تاریک است، چشم هایت جایی را نمی بیند ، دیگر متوجه خمیدگی کمر بابا نمی شوی مگر وقتی که از تو بخواهد چیزی را از روی طاقچه به او بدهی ، طاقچه ای که خیلی بلند نیست،طاقچه ای که تا چند روز پیش از پدرت کوتاه تر بود.
خلاصه، خانه ای که مادرش در بستر باشد بوی مدینه می دهد...
بوی درب سوخته....
بوی آه ....
آآآآآه ...
آه، که پدر و مادرم فدای آن مادر و جانم فدای محسنش.
یا زهرا
***
تقدیم به حضرت زهرا سلام الله علیها و اهالی آن خانه علیهم السلام که مادرشان را در بستر دیدند و سوختند و اشک هایشان را از هم پنهان کردند:
به نیت شفای مادرم و مادرانی که از سایر شیعیان در بستر بیماری اند
خانه ی خاله ام هستیم، مادرم در بیمارستان بستری است و فردا قرار است عمل شود.
یاعلی