سال 86 وقتی وارد دانشگاه شدم ، فکر می کردم دانشگاه باید جایی باشد برای اینکه خستگی کنکور از تنم در بیاید و بتوانم همه ی کتابهایی را که خواندنشان برایم عقده شده بود را بخوانم، اما اینها همه توهم بود ، دانشگاه ما جایی بود که باید از 8 صبح کلاس می رفتی تا 9 شب! بعد هم تازه کلاس های حل تمرین شروع می شد و مباحثه های مختلف! پس خیلی عادی بود که همان دو ، سه هفته اول از هر چه کلاس و درس و استاد است زده شوی ، اما چهارشنبه بعد از ظهر ، آخرین کلاس هفته رنگ و بویی دیگر داشت با اینکه درستش این بود که آخرین کلاس خسته ترین کلاس باشد اما اینگونه نبود ، کلاس ادبیاتی که با "فاضل نظری" داشتیم.
تنها کلاسی که هیچ گاه غیبت نکردم ، تنها کلاسی که هیچگاه وسطش به سرم نزد که بپیچانمش ، تنها کلاسی که در آن صفا می کردم ، تنها کلاسی که برای استادش دلم تنگ می شد ، تنها کلاسی که ... .
وقتی به مهدی ، برادر کوچکم ، می گفتم کلاسهای فاضل به جای ادبیات ، سراسرش اخلاق بود ، درست درک نمی کرد چه می گویم اما دیروز بعد از جلسه می گفت : این مرد چقدر ظرایف اخلاقی بلد بود.