مادر شهید....
خیلی کم سن وسال بودم وقتی که مادرم با گریه، پدرم را صدا زد:" حسین! حسین! ، محمود پیدا شده."
محمود، پسر خاله ی مادرم بود، روزهای اول جنگ اعزام شده بود به جبهه و دیگر هیچگاه هیچ خبری از او نیامده بود. بنده ی خدا مادرش کجاها که دنبال جوان رشیدش نگشته بود، چقدر خانه های اسرای آزاد شده را یکی یکی، شهر به شهر ، روستا به روستا برای رسیدن به بوی پیراهن یوسفش دویده بود.
و حالا 15 سال از تلخی واقعه ی "نوشاندن جام زهر" گذشته بود و 23 سال از رفتن محمود.
و حالا محمود آمده بود، آمده بود تا مادرش را آرام کند اما چه آرامشی؟ آیا مگر جوان زیبا و گل روی مادری برود و استخوان هایش را قنداق پیچ برایش بیاورند او را آرام میکند؟
من خیلی کم سن وسال بودم بند کفن را که باز کردند مادرم مانع شد ، نگذاشت بدنِ(!) شهید را ببینم اما وقتی خودش داخل قبر را دید و بی تاب شد از دستش فرار کردم و خودم را بالای قبر رساندم.
تا مدت ها از مادرم میپرسیدم چرا محمودِ شما انقدر کوچک شده بود؟ هر کس که شهید بشود بدنش کوچک می شود؟
***
امشب هر طور بود بالاخره فیلم "شیار 143" را دیدم، یک ساعت و نیم در سینما بغض کرده بودم و امشب تا صبح گریه کردم!
صدای اذون میاد...
یاعلی
- ۹۲/۱۲/۰۵