غروب جمعه...
سال هاست که یک خانه ی قدیمی در خیابان راهزان اراک عصرهای جمعه میزبان دعای سمات است ، اما از وقتی مادر این خانه به آسمان سفر کرد غروب های این خانه دلگیر تر شده است.
تقدیم به صاحب الزمان:
باز جمعه رسیده بود و دلم به هوای تو بال و پر می زد
لحظه های غروب بود و غمت به من بیقرار سر می زد
من دوباره به راه افتادم، سمت آن خانه ای که ابری بود
اهل آن آشنای بارانند، پهن شد سفره ی "سمات"ش زود
روضه آنجا همیشه وقت غروب، جوری انگار مادری میشد
در فضا عطر یاس می پیچید، صحبت از آتش و دری می شد
مادر خانه را شنیدم که، بانویی اهل اشک و غم بوده
سالیانیست سایه مادر از سر خانواده کم بوده
جمعه بود و غروب، میگفتم... چشم ها خیس و اشک ها جاری
روضه خوان از نبود تو میگفت: "بی تو دنیا شده گرفتاری"
جمعه ها در غروب می مردند، غربت جمعه ها مرا می کشت
عصر ها نا امید از آمدنت، روضه های شما مرا می کشت
شعر از مهدی گازرانی
یاعلی