حسرت سفره های نان و پنیر....
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۳۰ ب.ظ
خاطراتم میان یک خانه
برج بی روح تازه ای می شد
دل من بود آنچه میبردند
پاره های قراضه ای می شد
شهر ها رو به رشد بودند و
دل ما نیز روبه ویرانی
دل ما گشت غارت دزدان
دیو و انگشتر سلیمانی
بچه بودم هنوز یادم هست
خانه ای بود بین باغی که...
جای جایش پر از محبت بود
آه آن خانه و اتاقی که ...
عصرها عطر یاس می پیچید
بوی جاروی خیس روی غبار
مادرم بعد سفره می انداخت:
آی مهدی پنیر را تو بیار
همه ی خانه دور هم بودند
چای و نان و پنیر می خوردند
همه باهم کنار یک سفره
لذتی بی شمار می بردند
***
و کنون بعدسال ها امروز
روی ایوان برج می گویم :
حسرت سفره های نان و پنیر
حسرت خاک و آب و جارویم
مهدی کازرانی
زیبا بود ... دست شما درست
یاعلی