بارانِ خشکسالی!
بعد از مدت ها که سخت تحت فشار پایان نامه هستم، حالی دست داد و کار جدیدی ابداع کردم، شاید دیگران هم انجام داده باشند،نمی دانم.
لطف بفرمایید نظر بدهید و نقد بی رحمانه کنید!
بسم الله
خداوند، باران زیبایی نازل می کرد، گیاهان به آمیزشِ باران، آغوش باز کرده بودند، میوه ها خواستنی تر می شدند و گندم ها پر خوشه تر، گل ها قهقهه می زدند و غنچه ها لبخند. حیوانات، در لا به لای علفزار می دویدند و گوسفندان سیر می شدند.
مردان و زنان خوشحال بودند، درخشش طلایی گندم را که می دیدند، احساس می کردند از دسترنج خود، مشت مشت، گنجِ زر، در چنگ دارند.
شب فرا رسید، باران بند آمد، مردان و زنان به خواب رفتند، آسمان تیره شد، طوفانی درگرفت، باد چنان نعره می کشید و پیش می آمد که انگار نه انگار در اینجا باغ و مزرعه ای هست!
***
سپیده دمید، خورشید، کم کم از پشت کوهها سرک می کشید، پرنده ها نوحه می خواندند، مردان و زنان از خواب بیدار شدند، آهسته آهسته بیل و کلنگ و کلاه حصیری را برداشتند و اسب و الاغ هایشان را سوار شدند تا به سمت باغات و گندم زارهایشان بروند.
به باغات و گندم زارهایشان رسیدند، منظره ای دیدند، دلهایشان لرزید، و زانو هایشان، کمرشان شکست و ناله هایشان بلند شد.
انگار نه انگار دیروز اینجا باغ و مزرعه ای بود.
"انما مثل الحیوه الدنیا..."
برگرفته از آیه ی 24 سوره یونس
- ۹۳/۰۴/۱۶