موقوف به آسایش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است محال است!
دوستان حتما می دانند که بخشی از پایان نامه ی بنده مربوط به مجله ی "گل آقا"ست، امروز در لابه لای صفحات این نشریه ی فوق العاده، مشغول تفرج بودم که به این کاریکاتور برخوردم:
حقا شباهت دارد به حضرت فامیل دور !
"الان چه شکلیه؟"
***
اگر هم احساس می کنید که هیچ شباهتی به حضرتشان ندارد مشکلی نیست ؛ از کاریکاتور لذت ببرید.
اگر با کاریکاتور هم حال نمی کنید به سایر مطالب وبلاگ توجه کنید...
اصلا بنده پوزش می طلبم از اینکه مطلب گذاشتم!!!!
***
اما به هرحال، چه از مطلب خوشتان آمد یا نه، فرقی نمی کند: شادی روح مرحوم کیومرث صابری (گل آقا) فاتحه و صلواتی نثار فرمایید.
یاعلی
خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد
امشب شب ولادت حضرت زهرا بود مادری که طبق روایات حقیقت لیلة القدر است "و ما أدراک ما لیلة القدر" پس در اینکه کنه وجودی حضرت زهرا را نمیشود شناخت شکی نیست این از این!
این مطلب را وقتی نوشته بودم که مادرم بیمارستان بود، توی همین ایام هم بود، به نیت شفاشون نوشتم که الحمدلله شفا هم یافتند، امروز به مناسبت میلاد حضرت ام الائمه و روز مادر، مناسب دیدم که روی وبلاگ بذارمش:
بسم الله الرحمن الرحیم
از کوچه ها که می گذرم همه ی خانه ها روشن است و از پنجره هایشان بوی غذا می آید ، کوکب خانم انگار قورمه سبزی بار گذاشته است، عطر و بوی عجیبی دارد، از آشپز خانه ی خاله سکینه بوی پیاز داغِ تندی می آید ، احتمالا دوباره میخواهد کشمش و پیاز داغ بریزد روی عدس پلوهای معروفش و به شکم گرسنه ی پسر گامبالویش صفایی بدهد. اما از خانه ما بوی غم می آید؛ آنقدر غلیظ است که می خواهد خفه ات کند، سرفه ام می گیرد گلویم می سوزد ، اسپری آسمم را می زنم ،خانه ای که مادرش در بستر افتاده باشد از دور هم بوی غم می دهد، بوی حزن، بوی اندوه، انگار چراغ ها همه خاموش باشند و غباری سیاه، اطراف خانه را گرفته باشد.
سیاهی ها را کنار می زنم و وارد خانه می شوم، گوشه ی اتاق، نور سبزی سوسو میزند و آرام در بستر نشسته است، مادر می گوید: "به دستم سوزن زده اند، دستم می سوزد". این را می گوید و انگار در جگر من دشنه فرو کرده باشند، پهلویم درد می گیرد ، آه مادر.
مادر ها همیشه فکر می کنند که شوهرها به خاطر رفت و روب وپخت و پز بهشان احتیاج دارند ، برای همین قربان صدقه شان می روند و نازشان را می کشند و گرنه زنی که پخت و پز نکند از چشم شوهرش می افتد!
اما این روزها ما فهمیدیم که قضیه برعکس بود، ما غذاها را با اشتها می خوردیم چون مادرمان با مهر مادریش برایمان پخته بود، چون تبرک دستهای خسته ی مادرمان بود.
این روزها همگی از غذا خوردن افتاده ایم، خاله جون هر روز و هر شب برایمان غذا می آورد ، اما هیچکدام دل و دماغ خوردن نداریم، از تک تکمان سوال می پرسد : "نگار تو چی دوس داری؟رضا تو چی؟ آقا بهرام شما چطور؟"
برای تک تکمان غذای جدا گانه درست می کند اما باز هم میلی به غذا نداریم ، فقط برای اینکه خاله، ناراحت نشود کمی با غذا بازی می کنیم و بعد هم که او می رود می دهیم به همسایه تا بدهد به مرغ و جوجه های پسرش،غلامحسین.
خانه ای که مادرش بستری باشد تاریک است، چشم هایت جایی را نمی بیند ، دیگر متوجه خمیدگی کمر بابا نمی شوی مگر وقتی که از تو بخواهد چیزی را از روی طاقچه به او بدهی ، طاقچه ای که خیلی بلند نیست،طاقچه ای که تا چند روز پیش از پدرت کوتاه تر بود.
خلاصه، خانه ای که مادرش در بستر باشد بوی مدینه می دهد...
بوی درب سوخته....
بوی آه ....
آآآآآه ...
آه، که پدر و مادرم فدای آن مادر و جانم فدای محسنش.
یا زهرا
***
تقدیم به حضرت زهرا سلام الله علیها و اهالی آن خانه علیهم السلام که مادرشان را در بستر دیدند و سوختند و اشک هایشان را از هم پنهان کردند:
به نیت شفای مادرم و مادرانی که از سایر شیعیان در بستر بیماری اند
خانه ی خاله ام هستیم، مادرم در بیمارستان بستری است و فردا قرار است عمل شود.
یاعلی
الحمدلله امروز رزقم زیاد بود، سه نوبت در سه مجلس جداگانه دل سیر برای بانو ام البنبن اشک ریختم؛ الان هم آمدم میان یادداشت های خیلی قدیم م پرسه بزنم، اولین صفحه ای را که باز کردم متنی بود از رضای امیرخانی عزیز در مورد حضرت ماه، قمر منیر بنی هاشم، خیلی زیبا بود، تقدیمش می کنم به مادرش، ام البنین.
سرلوحهی شصت و چهارم: دیگرگونه شیری...
1
عرب شیر را به هیبتهای گونهگون دیده است. وهمِ صحرا درندهگان بیشماری را بر
چشمان خاکآلودهی بادیهنشینان پدیدار کرده است. شیر را گفته است: اسد، که چشمها
نه در بیابان که در آسمان نیز ورا دنبال کرده است. حیدر، صفدر، غضنفر که شیرِ بیشهگی
گفتهاندش، قسوره، لیث که درندهاش گفتند، حارث، دلهاث که جری گفتهاندش، ضیغم،
هزبر که شاید معرب هژبر باشد.
و میانِ این همه شیر، از شیری نام برده است که همهی شیران از او میگریزند و ادق
و اصح این است که جملهی درندهگان به واسطهی هیبت و خشمی که در چشمِ اوست، از او
دوری میکنند... عباس!
و ماهِ آسمانها را در زمین عباس مینامیدند...
نیست صائب مُلک تنگ بی غمی جای دو شاه
زان سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها