داستانی دیگر از این حقیر:
دیشب بدجوری دلم گرفته بود، حال و حوصله ی درست و حسابی نداشتم، از یک طرف امتحان صبح را خراب کرده بودم و از طرف دیگر فردا امتحان سختی داشتم، به ساعت که صدای تیک تاکش روی اعصابم پتک می کوبید نگاه کردم، شب از نیمه گذشته بود، رضا را راضی کردم که از روی درب دانشگاه بپریم و تا پارک سرچهارراه برویم بلکه حال و هوایمان عوض شود.
به شدت عصبی بودم، حس تبه کاری داشتم، سر شب با مشت زدم میز مطالعه ی مجید بیچاره را خُرد کردم تمام دستم زخم شده بود و توی سرمای پارک گز گز می کرد.