کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۱۵
مرداد

محمد حسین مرادی را که معرف حضورتان هست ، صاحب وبلاگ "اسراب" . برایمان پیام داد که به سایت "چند پیکسل کتاب" سر بزنیم ، نیم نگاهی به سایت انداختم و عاشقش شدم: " عشق در یک نگاه" !

شما هم خوشتان می آید...


  • محمد گازرانی
۱۴
مرداد

مهدی آذریزدی

ایشان یک خلئی را در یک برهه‌ى از زمان براى زنجیره‌ى طولانى فرهنگى این کشور پر کردند. این کار، با ارزش است. خداوند از شما -آقاى مهدى آذریزدى!- این خدمت را قبول کند و مأجور باشید. این ستایش‌هاى زبانى و این‌ها، اجر کارهائى که با اخلاص انجام گرفته باشد، نمى‌شود؛ اجر کار مخلصانه را خدا باید بدهد و خدا هم خواهد داد.

مهدی آذریزدی

  • محمد گازرانی
۱۰
مرداد

تصورش را بکن ، دشمن حمله کرده است ، خط دارد می شکند و رفقایت یکی یکی می پرند، آن وقت تو به جای آنکه انگیزه ات برای جنگیدن و دفاع و جهاد و انتقام و... چند برابر بشود و تفنگ را برداری و بیفتی به جان دشمن و ناکارش کنی ، به ظاهر بی خیال همه چیز بشوی و  طعنه های همرزمانت را به جان بخری و یک گوشه بنشینی و قلم و کاغذ به دست بگیری و خاطره بنویسی!

***

و این نوشته ها آنجا تو را متاثر می کنند که ناگهانی تمام می شوند یعنی اینکه احتمالا نویسنده هم ...

 

***

اول دفترچه اش نوشته است :

به یابنده

ای که این دفترچه را پیدا می کنی ، اگر مردی آن را به یکی از نشانی های زیر برسان. اگر هم نیستی که فکری به حال نامردی خودت بکن....

***

اگر روزی روزگاری تصمیم گرفتی "نه آبی نه خاکی" را بخوانی ، نگهش دار تا وقتی که خواستی بروی اردوهای راهیان نور ، آنوقت بخوانش.

یاعلی

  • محمد گازرانی
۱۰
مرداد

خاطره ای داشتم از شب قدری بسال هشتاد و نه، که قبلا اینجا پستش کرده بودم!

در کتابستان هم بخوانیدش؛ زیاد بد نیست!

:)

رمضـان می رود و می برد از کف دل مـا
آنـکه هـر روز صـفا یافـت از او محفـل مـا

رمضان می رود و حیف کـه امضـا نشـود
طـاعــت نـاقـص مـا، روزه ی نـاقـابـل مـا

رمـضـان عقـده گشـا بـود گـنه کــاران را
وای اگـر او رود و حل نشـود مشـکل مـا

حال کی ماه خدا می روی، آهسته برو
کـه ندانـی چـه کنـد رفتـن تـو بـا دل مـا

 تقدیر  19ام
شب نوزدهم رمضان به یکی از امام زاده های اطراف شهر رفتیم. دسته ی بچه هیئتی ها به پیش ...
هر سال می دونم اینجا، تو این وقت شب سوز عجیبی وجود داره. اونم وسط تابستون. به خاطر همین همیشه یه کت همراهمه. اینجاست که نگاه حسرت وار رفقا را به کت بیچاره می بینم.
داخل حرم جایی برای نشستن پیدا نکردیم. حالا مجبوریم سرما رو تحمل کنیم و در محوطه صحن بنشینیم. بعد از اتمام دعای جوشن و نماز قضا، جایی داخل حرم پیدا کردیم تا از مراسم قرآن به سر، بدون "لرز" و "دندون قروچه" استفاده کنیم. عجب جایی هم. درست کنار ضریح. سرت رو می گذاری روی ضریح و هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
خیلی سبک شدیم. همون شب اول اندازه سه شب قدر وزن بارمون کم شد. حالا می تونیم یه مقدار کمرمون رو صاف کنیم. اصلا کنترات برداشته بودیم. فقط خدا کنه مزدمون رو قبل از خشک شدن اشک ها بهمون داده باشن.
تو این افکاریم که بلندگوی حرم صدایی می زنه: "خدا خیرتون بده جوونها. هرکدام از شما اگر یکی از این فرش های توی صحن رو برداره، همشون جمع شدن..."
تصویری از زیبایی همینجاست. همه کمک میکردن. با جون و دل و البته لذتی که تو چشمهاشون خوندم. حتی سبقت می گرفتن. اونجا بود که فهمیدم،  همش واسه خاطر همین کار کنتراتی است!

التماس دعا - مسعود طباطبائی

  • سیدمسعود طباطبائی
۲۹
تیر

این داستان را رمضان پارسال نوشتم ، حیفم آمد ، یک بار دیگر منتشرش نکنم. تقدیم شما با احترام فراوان:

زمستان بود و هوا سردش شده بود، نفت کافی نداشتیم ،به پدر ومادرم سپرده بودم که حتما سحری بیدارم کنند، وقتی بیدارم کردند آنقدر سردم بود که مثل کنجشک های روی درخت بید  به خودم می لرزیدم،اصلا سرما نگذاشت طعم غذا را حس کنم

بعد از سحری بدون آنکه نماز بخوانم مثل کروکودیل تا رخت خوابم سینه خیز رفتم و مثل خرس ولو شدم ، پدرم آمد و گفت :"پاشو بچه نماز که از روزه مهمتره ! ستون دینه ! چطور امروز میخای به زور روزه بگیری اما نماز نمی خونی!!!"

من هم الکی گفتم :" باشه الان پا می شم " و خیلی راحت گرفتم خوابیدم.دم دمای ظهر بود که مادرم برای ناهار(!) بیدارم کرد:" معین ! پاشو مامان، پاشو ناهارت سرد میشه."

- مگه من روزه نیستم؟

- شما روزه کله گنجشکی هستی دیگه

- کله گنجشکی چیه دیگه؟

- کله گنجشکی یعنی اینکه شما از سحر تا ظهر نباید چیزی بخوری ، ظهر یه کوچولو ناهار بخوری ، بعد دوباره تا افطار چیزی نخوری.

خلاصه مادر ما با حیله های شیرین مادرانه ای که بلد بود سر ما شیره مالید و روزه ی" کله عقابی" ما را "کله گنجشکی " کرد و ناهاری را که پس مانده ی سحری بود به خوردمان داد!

حالا درست سی سال از آن روز های ماه رمضان می گذرد،هفته ی پیش هر کاری کردم پسرم ، حسین ، ناهارش  را نخورد، می گفت من روزه ام، عاقبت با مادرش دست و پایش را گرفتیم و غذایش را به زور ریختیم  در چاه حلقومش،بلند بلند گریه می کرد و مثل شیر سماور اشک میریخت دل سیر که گریه کرد با صدای بغض کرده برگشته به من و مادرش میگه:"تو فقه شیعه میگن اگه به کسی به زور غذا بدن روزش باطل نمیشه". این را که گفت من و مادرش زدیم زیر خنده :"آخه جوجه ی 8 ساله تو اینا را کجا شنیدی؟!" 

حالا یک هفته ست  که ناهارش را هر روز به زور داخل حلقش می کنیم  و بچه ی بی نوا خوشحال است که روزه اش باطل نمیشود.

امروز متوجه شدم که حسین یواشکی رفت داخل آشپزخانه، طفل معصوم را تعقیب کردم که مبادا کار خرابی کند، دیدم کتری را روی گاز گذاشت و قبل از اینکه جوش بیاد اب را داخل لیوان ریخت و سر کشید.

مخم سوت کشید، جلو رفتم و گفتم آخه بابا این چه کاریه ؟ چرا آب گرم می خوری؟

بنا گذاشت به گریه کردن که:"بابا به خدا من نمی خواستم روزمو بخورم اما خیلی تشنم بود، آخه تابستونه زیاد تشنم می شه "

بغلش کردم کفتم:" اشکالی نداره اصلا خوب کاری کردی، ولی چرا آب گرم خوردی؟"

-آخه دیدم اگه آب یخ بخورم نامردیه ،گرمش کردم که بالاخره یه خرده سختی کشیده باشم."

انقدر بوسیدمش و قربان صدقه اش رفتم که خسته شد:"بابا! بسه دیگه احساستت رو کنترل کن"

حالا کنار هم نشستیم و داریم تلویزیون تماشا می کنیم ، دارد کربلا را نشان می دهد،بغض کرده ام ،یک مرتبه محکم می زند توی سر خودش:"ای وای خاک بر سرم"، خنده ام می گیرد:"چی شد؟"

- آب که خوردم یادم رفت به امام حسین سلام بدهم، دست روی سینه اش می گذارد و رو به تلویزیون که حالا دارد شش گوشه را نشان می دهد، می گوید:"السلام علیک یا اباعبد الله".

پایان

 

یاعلی

 

  • محمد گازرانی
۲۶
تیر

بنده معتقدم افرادی که زیاد کتاب می خوانند، اگر دقت کنند و کمی به فن نویسندگی آشنا شوند، به راحتی می توانند اهل قلم شوند ، در همین راستا مطلب زیر را از سایت رضا امیر خانی برایتان انتخاب کردم تا به امید خدا شما هم قلم به دست شوید.

این مطلب شامل دو بخش است که قسمت دوم آن را انشا الله در روزهای آینده خواهم آورد:

سرلوحه هفتم :
آموزشِ داستان‌نویسی به زبانِ ساده (قسمتِ اول)

  • محمد گازرانی
۲۰
تیر

سال اول که وارد دانشگاه شدم  ، برای نشریه دانشگاهمان یک داستان نوشتم، اما انقدر سطح داستان را پایین دیدم که اصلا به سردبیر تحویلش ندادم ، اما سردبیر که از ماجرا بو برده بود انقدر اصرار کرد که آخر داستان را از چنگم در آورد.داستانم که چاپ شد خیلی ذوق کرده بودم  ، آخر اولین بار بود که یک نوشته از من چاپ میشد اما از سر غرور یا هر چیز دیگر، اصلا خوشحالیم را بروز ندادم!

یکی دو ماهی گذشته بود که از نا کجا آباد به من زنگ زدند ، تلفن را جواب دادم:

الو سلام ، بفرمایید

سلام ، آقای گازرانی؟

بله ، بفرمایین.

از جشواره نشریات دانشجویی مزاحمتون میشم ، شما رتبه ی اول داستان نویسی رو توی کشور کسب کردید و به اردوی ساری دعوت شدید. میتونید تشریف بیارید؟

  • محمد گازرانی