کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

مردی از جنس نور

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ

نیمه شب بود و از سردرد به خودم می پیچیدم، خوابم نمی برد حال و حوصله ی هیچ کاری را نداشتم و عجیب دلم گرفته بود، بد جوری خوابم میامد، لپ تاپم را باز کردم و بنا را گذاشتم به فیلم دیدن، بیشتر از ده دقیقه ی فیلم را تحمل نکردم، رفتم بیرون وآبی به سرو صورتم زدم و برگشتم، علاوه برقرص خوابی که سر شب خورده بودم یکی دیگر را نیز ضمیمه کردم اما بی فایده بود!

دور اتاق قدم می زدم و ذکر میگفتم، سمت رخت خواب می رفتم مدتی غلت می زدم باز بلند میشدم.

مردی از جنس نور

دوباره به لپ تاپ متوسل شدم و یک فیلم طنز را به نظاره گذاشتم اما آنقدر سرم درد می کرد که اصلا نمی توانستم چشمهایم را باز بگذارم چه برسد به اینکه فیلم ببینم!

رفتم وضو گرفتم و نمازی خواندم، فایده ای نداشت آن سردرد لعنتی نمی خواست آرام بگیرد، کنار کتابخانه دراز کشیدم و همین طور کتاب های جدید را که علی اصغر تازه از نمایشگاه گرفته بود نگاه کردم، عکس "سیدمهدی شجاعی" با آن چهره ی دوست داشتنی اش نظرم را جلب کرد، روی جلد بالای عکس سید نوشته بود :"مردی از جنس نور"

نگاهی به صفحات اول کتاب کردم، سبک خاص قالب و نوشتنش را که دیدم با خودم گفتم:" مثل اینکه نمایش نامه اس"

پشت جلد را دیدم، نوشته بود:"متون فاخر، فیلمنامه"

باز حدیث نفس گفتم:"خوب سید! اگه فیلمنامه نوشتی بده تا فیلمش رو بسازن اگرم قصه اس که مثل قصه بنویسش دیگه خوب این چه کاریه؟"

کنجکاویم مجبورم کرد که سه، چهار صفحه ی اولش  را  با همه ی سردردی که داشتم بخوانم اماجذابیت سبک و ساختار و زبان متن مجبورم کرد که تا آخر کتاب یک نفس و تخته گاز بروم.

آنچه که مرا به خودم آورد موبایل مجید بود که همیشه برای ده دقیقه مانده به قضا شدن نماز صبح کوک می شد و این یعنی آنکه صدای اذان گوش خراش پیرمرد خسته ای که هر روز در بلند گوی مسجد فریاد می کند و بر خوابم سوهان می کشد هم نتوانسته بود مرا از داستان بیرون بیاورد چه برسد به سردرد لعنتی .

آن قدر کتاب مستم کرده بود که موقع پهن کردن سجاده، ناخود آگاه آیه ی "لا تقربوا الصلاه و انتم سکری" در گوشم پژواک می شد.

خلاصه این کتاب بهترین کتاب عمر من شد و هر از چند گاهی مثل فیلم آژانس شیشه ای سراغش می روم و با هم اشکی میریزیم ودوباره گوشه کتاب خانه ام می نشانمش تا بار دیگر که دلم غصه دار شد سر وقتش بروم و صفایی بکنم.

"مردی از جنس نور" مثل همه ی کتاب های" سید مهدی" در مورد اهل بیت علیهم السلام است اما در شکل و قالبی جدید و دل ربا تر.

یاعلی

 

  • محمد گازرانی

معرفی کتاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی