کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

مامور سیگاری خدا

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ

مأمور سیگاری خدا
محسن حسام مظاهری
انتشارات افق
===============
تاکسی نوشتی ست پیرامون اتفاقاتی که در هنگام تاکسی سواری هایش آنها را ثبت و ضبط کرده است و با قلم روان روی کاغد آورده است. 
به نظر شخصی ام دیالوگهای راننده های تاکسی از همه جذاب تر است.
===============
یکی از تاکسی نوشتها:
از سیدخندان تا میرداماد

دی 88
مامور سیگاری خدا




سوار می‌شود و می‌نشیند کنارم. اول کمی نگاه‌ش می‌کنم که مطمئن شوم خودش است.

ـ ببینم؛ تو همونی نیستی که چنددقیقه‌ی پیش سرِ سهروردی ساز می‌زدی؟

ـ چرا خودمم.

لهجه دارد ولی نمی‌فهمم مال کجاست.

ـ پس چی شد؟ راهی شدی!

ـ اون‌جا فایده نداره. می‌خوام برم میرداماد ـ محسنی. الان غروب می‌شه شلوغه. بهتر پول می‌دن.

زیپ کاپشن‌اش را بالا می‌کشد. سه‌تارش را محکم بغل می‌گیرد و به بیرون پنجره خیره می‌شود.

ـ مال خودته؟

به جای من به سه‌تارش نگاه می‌کند و پاسخ می‌دهد.

ـ آره.

دل و دماغ حرف‌زدن ندارد انگار. می­خواهم به حرفش بکشانم. می­گویم:

ـ ساز خوبیه سه‌تار. من خیلی خوشم میاد ازش. ساز تنهاییه.

کمی مکث می‌کنم.

ـ واسه خودتم می‌زنی؟

ـ آره. بعضی وقتا.

ـ مثلاً‌ کی‌ها؟

ـ وقتی دلم می‌گیره. می‌رم یه گوشه، پارکی، جایی، می‌زنم. می‌زنم که دق نکنم.

چند لحظه­ای به سکوت می­گذرد. می­گویم:

ـ تو این بارون سازت خیس می‌شه که. طبله می‌کنه، خراب می‌شه.

ـ می‌دونم. ولی خب چی‌کار کنم. نزنم، از کجا بیارم بخورم؟ صابخونه که این حرفا سرش نمی‌شه. سر برج دویست تومن اجاره‌شو می‌خواد.

جوانک راننده که از توی آینه شاهد گفت‌وگوی ماست می‌پرد وسط بحث:

ـ خونه‌ت کجاس مگه؟

ـ‌ خزانه.

ـ زن گرفتی؟ 

ـ آره.

ـ بچه چی؟ داری؟

این را من می‌پرسم. خنده‌ای آرام می‌خزد روی لب‌هاش.

ـ دوتا. پسره پنج‌سال‌شه. دختره داره می‌ره سوم ابتدایی.

ـ واسه زن و بچه‌هاتم ساز می‌زنی؟

سر تکان می‌دهد که یعنی: آره. 

می­خواهم بگویم کمی برا­ی­مان بزند؛ که نمی­گویم. نگاه‌م سر می‌خورد روی سه‌تارش.

ـ اِ! این سازت چرا این‌طوریه؟! یه سیم کم داره که!

ـ آره. خودم کم کردم. الان شده دوتار.

ـ نه بابا! مگه بلدی؟

ـ ما خونواده‌مون همه ساز می‌زدن. بابام، بابابزرگم، همه‌شون.

ـ کوک‌ش چی؟ خودت می‌کنی؟

مرد میان‌سال سبیلویی که جلو نشسته به حرف می‌آید و با خنده می‌گوید:

ـ نه! کوک‌ش دست صابخونه اس.

و می­خندد. جوانک راننده می‌پرسد:

ـ گفتی اصلیت‌تون مال کجاس؟

ـ شمال. طرفای نور.

ـ اونجا رو که می‌گن ناطق خوب رسده بهش. آبادش کرده که. به شماها نرسیده لابد!

جوانک می‌خندد. تارزن اما ساکت است. می‌پرسم:

ـ فقط همین سه‌تار و دوتارو بلدی؟ ساز دیگه چی؟

ـ نه؛ اینو تازه چار پنج ماهه می‌زنم. قبلاً یه آکاردئون داشتم.

ـ ای‌ول! لابد همه‌شم سلطان قلب‌ها می‌زدی باش!

ـ آره. خیلی خوشگل بود. با هزار بدبختی خریده بودم‌ش. هنوزم دارم ماهی پنجاه‌تومن قسطاشو می‌دم.

ـ خب، چی‌ شد مگه؟

ـ گرفتن‌ش ازم.

ـ کیا؟

ـ بهزیستیا. خودمم دوماه فرستادن زندون.

ـ [...]ها! واس چی آخه؟ به چه جرمی؟

این را راننده می‌پرسد.

ـ هیچی. ساززدن. بهش می‌گم خب من چی‌کار کنم؟ برم دزدی کنم خوبه؟ می‌گه آره. عرضه‌شو داری برو دزدی! ولی ساز حق نداری بزنی! دوماه که تموم شد، هرچی التماس‌شونو کردم سازمو ندادن. بازم شهرداریا بهترن. بعضی وقتا دل‌شون به رحم میاد.

ـ‌ خب، بعدش؟

ـ یه کسی که وضع‌مو دید، صد و بیس تومن داد و این سه‌تارو برام خرید، داد دستم.

ـ کی؟

به جای او، باز مرد سبیلو جواب می‌دهد:

ـ یه آدم خیّر. یه بامعرفت.

ـ آره. خدا خیرش بده. نمی‌شناختم‌ش. اگه این نبود که می‌مردیم از گشنگی.

جوانک راننده پوزخندی می‌زند و می‌گوید:

حالاشم دیر نشده. یه خورده صبر کن! یه چندوقت دیگه همه‌مون باهم ایشالا ریق رحمتو سر می‌کشیم! بذار این سوبسیدا رو وردارن. اون‌وقت می‌بینی.

مرد سبیلو خیلی شمرده و‌ آرام با لحن تمسخرآمیزی پاسخ می‌دهد:

ـ مگه چیه آقا! خب همین مردم خودشون رأی دادن. خودشون انتخاب کردن دیگه.

ـ ما که ندادیم. شناسنامه‌مونم عین ورقه امتحانی، سفیدِ سفیده.

ـ خب منم رأی ندادم. من اون اظهارنامه‌ رو هم پر نکردم. واسه چندرغاز که می‌خوان بدن یا ندن باید مث این گداها و کولیا بدویم دنبال‌شون. اصلاً نخواستیم. ارزونیِ خودشون!

مرد تارزن ساکت است و می‌شنود. حرف که به این‌جا می‌رسد به تلخی پوزخند می‌زند و آهی می‌کشد و سر تکان می­دهد. مرد سبیلو تازه متوجه می‌شود که سوتی داده. سریع خودش را جمع و جور می‌کند:

ـ نه این‌که خیال کنی وضعم توپه و پولم از پارو بالا می‌ره ها!

دیگر فایده‌ای ندارد. تارزن آه‌ش را کشیده!

دو قطره باران که می­آید خیابان­ها می­شود پارکینگ. نیم ساعت طول می­کشد تا برسیم سر میرداماد. می­رسیم سر میرداماد. تعارف می‌زند که کرایه‌ی من را هم حساب کند. تشکر می‌کنم. اسکناس مچاله را می‌گیرد طرف جوانک راننده. نمی‌گیرد.

ـ برو! مهمون باش! فقط جلد بپر که افسر داره می‌یاد!

جلد می‌پرد؛ با سه­تارش که به باران عادت دارد.

  • محمد گازرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی