کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

فاطمیه نزدیک است ...

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۰۵ ق.ظ

تقدیم به حضرت زهرا سلام الله علیها و اهالی آن خانه علیهم السلام که مادرشان را در بستر دیدند و سوختند و اشک هایشان را از هم پنهان کردند.

به نیت شفای مادرم و مادرانی که از سایر شیعیان در بستر بیماری اند.

این متن داستان مانند را اردیبهشت 92 نوشتم در حالی که مادرم در بیمارستان بستری بود و قرار بود عمل شود:

یاعلی

بسم الله الرحمن الرحیم

از کوچه ها که می گذرم همه ی خانه ها روشن است و از پنجره هایشان بوی غذا می آید ، کوکب خانم انگار قورمه سبزی بار گذاشته است ، عجیب عطر و بویی دارد، از آشپز خانه ی خاله سکینه بوی پیاز داغ سر درد آوری می آید ، احتمالا دوباره میخواهد کشمش و پیاز داغ بریزد روی عدس پلوهای معروفش و به شکم گرسنه ی پسر گامبالویش صفایی بدهد. اما از خانه ما بوی غم می آید آنقدر غلیظ است که می خواهد خفه ات کند، سرفه ام می گیرد گلویم می سوزد ، اسپری آسمم را می زنم ،خانه ای که مادرش در بستر افتاده باشد از دور هم بوی غم می دهد ،بوی حزن ، بوی اندوه ، انگار چراغ ها همه خاموش باشند و غباری سیاه اطراف خانه را گرفته باشد.


سیاهی ها را کنار می زنم و وارد خانه می شوم، کور سوی نوری گوشه ی اتاق، آرام در بستر نشسته است ،مادر می گوید: "به دستم سوزن زده اند، دستم می سوزد." انگار که در جگر من دشنه فرو کرده باشند، پهلویم درد می گیرد ، آه مادر.

مادر ها همیشه فکر می کنند که شوهرها به خاطر رفت و روب و پخت و پز بهشان احتیاج دارند ، برای همین قربان صدقه شان می روند و نازشان را می کشند و گرنه زنی که پخت و پز نکند از چشم شوهرش می افتد!

اما این روزها ما فهمیدیم که قضیه برعکس بود، ما غذاها را با اشتها می خوردیم چون مادرمان با مهر مادریش برایمان پخته بود، ته کاسه را لیس می زدیم چون تبرک دستهای خسته ی مادرمان بود.

می گویی دلیل بیاورم؟ باشد، دلیل می آورم:

این روزها همگی از غذا خوردن افتاده ایم، خاله جون هر روز و شب برایمان غذا می آورد ، اما هیچکدام دل و دماغ خوردن نداریم، از تک تکمان سوال می پرسد : "نگار تو چی دوس داری؟رضا تو چی؟ آقا بهرام شما چطور؟"

برای تک تکمان غذای جدا گانه درست می کند اما باز هم میلی به غذا نداریم ، فقط برای اینکه خاله ناراحت نشود کمی با غذا بازی می کنیم و بعد هم که او می رود می دهیم به همسایه تا بدهد به مرغ و جوجه های پسرش،غلامحسین.

قانع شدی یا باز هم بگویم؟

خانه ای که مادرش بستری باشد تاریک است، چشم هایت جایی را نمی بیند ، دیگر متوجه خمیدگی کمر بابا  نمی شوی مگر وقتی که از تو بخواهد چیزی را از روی طاقچه به او بدهی ، طاقچه ای که خیلی بلند نیست،طاقچه ای که تا چند روز پیش از پدرت کوتاه تر بوده است ، اصلا چرا طاقچه را می گویی؟ پدر که از تو چند وجب بلند تر است چه معنا دارد که دست تو به بالای طاقچه برسد ولی دست او نه!؟

خلاصه خانه ای که مادرش در بستر باشد بوی مدینه می دهد ، بوی درب سوخته و آهن گداخته ، آآآآآه ، آه که پدر و مادرم فدای آن مادر و جانم فدای محسنش.

یا زهرا

  • محمد گازرانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی