کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

شهریار به روایت اخوان

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۷ ق.ظ

شهرستان ادب: «بدعت‌ها و بدایع نیما یوشیج» آن گونه که «عطا و لقای نیما یوشیج» مهم‌ترین کتاب‌هایی هستند که در دفاع از نیما و شعر نیمایی و همچنین تبیین طریقت زنده‌یاد نیما یوشیج در شعر نوشته‌شده‌اند آن هم به قلم بهترین شاگرد نیما یعنی شاعر بزرگ روزگارمان مرحوم مهدی اخوان ثالث (م.امید). با اینکه این کتاب در نظر صاحب‌نظران گستره‌ی شعر و اهالی و اساتید ادبیات جایگاه خطیری دارد، نگارنده‌اش در مقدمه وقتی نام شهریار را می‌آورد تا صرفا از او خاطره‌ای درباره نیما نقل کند، در این مهم‌ترین مانیفست علمی ادبیات معاصر ترجیح می‌دهد پرانتزی باز کند و بگوید: «بگذارید حالا که حوصله اش دارم پرانتزی باز کنم و یکی دو سه خطور خاطره و نیمچه خاطره ام را از شهریار برای تان نقل کنم» و جالب اینکه این پرانتز حدود نه صفحه از آن مقدمه پانزده صفحه‌ای را پر می‌کند. یعنی فقط شش صفحه از مقدمه کتاب نیما درباره خود نیماست.

با گرامی داشت یاد و خاطره روز درگذشت استاد محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار) و روز شعر و ادب پارسی، یکی از این خاطرات اخوان از شهریار _که هر دو درخشان‌ترین چهره‌های شعر روزگار ما هستند_ را مرور می‌کنیم.

 
 

 بعضى یادهاى دیگر هم از شهریار عزیز و بزرگ دارم، که بدک نیست حالا که حال نوشتنش هست بنویسم (یعنى مثلا ما داریم از نیما یوشیج و مقدمه کتاب راجع به او مى نویسیم!)، این از آخرین یادها با شهریار است: عصر جمعه اى، قریب غروب، من در اتاقم نشسته بودم و نمى دانم داشتم چکار مى کردم به نظرم داشتم کتابى مى خواندم بله. زنم در حیاط داشت با گل و گیاه و گلدانها و سبزیهایش ور مى رفت، یک وقت دیدم صداى زنگ در آمد، زنم در را باز کرد، دیدم سرکار خانم لاله خانم، زن دکتر حمید مصدق و مادر بچه هاش، و ضمناً دختر برادر شهریار، مثل دسته گل آراسته و خوب ــ مثل دخترم لاله که آبش و خوابش برده ــ دور از جان لاله خانم زن مصدق ــ آمد تو حیاط و با زنم چند کلمه اى حرف زد و بعد هم رفت. با من نه سلامى، نه علیکى، البته من تو اتاقم و کتابم بود و او تو عجله و شتابش.

زنم دوید توى اتاق من و گفت دیدى که زن دکتر مصدق بود ــ قبلا دیده بودش و مى شناختش زنم ــ گفت: شهریار مریض سخت است، از تبریز آورده اندش اینجا، تو بیمارستان مهر (بیست سى قدمى خانه ما در خیابان زرتشت) و از این و آن، رفقاى سابق تهرانش مى پرسید و گفت که این دور و برها کسى نیست، من دلم تنگ است. من ــ یعنى لاله خانم ــ گفتم خانه اخوان ثالث همین نزدیکیهاست، گفت «اومید را مى گوئى، زود خبرش کن وقت ملاقات دارد تمام مى شود». من برقى از جا جستم، گفتم چه برایش ببرم، گل، شعر یا چه؟ به سرعت دو بیت شعر بر کاغذى نوشتم، برداشتم رفتم طرف بیمارستان مهر، نزدیک آنجا، روبروى خانه دکتر محمود عنایت نگین، یک گل فروشى بسیار خوبى است به نام «گلزار» ــ صاحبش مقدم نام دارد، اما نام و نشان چیست؟ مقدم خود گلخانه اى از گلهاى بهشت است ــ چار صد پانصد تومان پول تو جیبم بود، گفتم یکه دسته گل که بیشتر ازینها نمى شود، البته مقدم چند بار که من از او گل «خریده» بودم پول نگرفته بود حتى به شاگردهاش سپرده بود که از فلانى (یعنى من)... مبادا پول بگیرید، یا اگر هم به اصرار من مى گرفتند، مایه کارى و از این حرفها، رفتم به نزدیک گل و گلزار بهشت، مقدم، چشمهام اشک آلود بود، گوئى بوئى برده بودم که شهریار... مقدم دسته گل زیبا و بزرگى بست، داشت مى بست، با همان روبانها و سبزه ها و چه و چها، مى دانید که معمولا گل فروشها، کارتى چاپى دارند که به خریدار دسته گل مى گویند چه مى خواهید روش بنویسید، اسم بیمارتان، خودتان، کلمه اى تسلى بخش... من اشکم بى اختیار شد، دو بیت شعر را دادم، گفتم اگر زحمت نیست همین را به دسته گل سنجاق ــ از آن دوزنده سنجاق هاى پرسى متداول ــ کنید، شعر را خواند، سنجاق کرد، پرسى کرد، دوخت، دولا. پول در آوردم، گذاشتم روى میز، به نظرم 450 تومان و زدم که از دکان بروم بیرون، عجله داشتم و شوق دیدار شهریار بود، و وقت ملاقات داشت تمام مى شد، مقدم صدا زد، نه مرا، شاگردش را که بیرون بود، آمد جلوم را گرفت، گفتم وقت تنگ است، خواهش مى کنم... مقدم آمد، پول را در جیبم گذاشت ــ چپاند با دست قویش ــ ، پس داد، گفت: من از شما، آنهم گلى که براى شهریار مى برید، پول بگیرم؟! وقتى این قضیه گلفروش را به شهریار گفتم، گل از گلش شکفت و گفت: اومید جان مردم معرفت دارند، نه مثل این... و دنبال حرفش را رها کرد، من به او نگفتم چند بار از خودم هم پول نگرفته، و مقدم آذربایجانى هم نیست، ترکى هم گمان نکنم بیش از من بداند ــ گرچه من متن آذربایجانى حیدر بابا را وقتى تازه در آمده بود و ما در آمار وزارت کار، مثلا کار مى کردیم، ممنوع التدریس و پیش از «تمرد»، نزد دوستى نامش آخوندزاده خوانده بودم گرچه قبلا «هذیان دل» او همان حیدر بابا بود، با اندک تفاوتها، به آخوندزاده هم گفتم، مقدم از من، که دسته گلى براى شهریار مى بردم، پول نگرفت! یک گل فروش نه دولتمند...

رفتم به دیدار شهریار، در بیمارستان مهر «آسانسورچى» مى گفت: بوى شام را نمى شنوید، دیر آمده اى، اطرافیهاش به او اشاره کردند، او تا خواست بداند من کیستم و به دیدن چه کسى مى روم، با همه تپش قلبى که داشتم و دارم، از پله ها بالا دویدم و... رفتم دست شهریار را بوسیدم، او هم به مهربانى و خونگرمى، اجازه داد دستش را ببوسم و مرا هم بوسید. دخترى پرستار (که با او از تبریز آمده بود و دم کپسول اکسیژن، هواى آخرین نفسهاى شهریار در دستش بود و من خیالم دختر خود شهریار است، نمى دانم مرا شناخت یا نه، چرا مى شناخت، چون شعرم را دم گوش شهریار خواند، پسر شهریار داشت با دو رفیق همراهش بیرون مى رفت شهریار صداش زد، گفت اومید آمده، که برگشت و سلام و علیک و روبوسى، و شعرم را شنید، اگر چه شعرى که در آن شتاب گفته شود، چیزى حتى چیزکى نیست، ولى به هر حال برگ سبزى بود... شهریار هشتاد و اند سال داشت در این وقت و من شصت و یکى دو سال... هنوز صدا و لهجه زیباى آذربایجانى او در گوشم است: اومید جان، اومید جان! گوربان اولم سنه، اومید جانم، در لحظه نوشتن این خاطره اشکم امان نمى دهد، و گرنه مى نوشتم که او، اُ را در امید، به نوعى خاص آذریان، تقریباً «او» با کمى تفاوت تلفظ مى کرد، من حیرت کردم کسى که آنهمه شعرهاى درخشان فارسى سروده، چطور «امید» را «اومید» مى گوید، یادش و یادگارهاش گرامى باد.



صفحه 14 - 16. بدعت ها و بدایع نیما یوشیج. مهدی اخوان ثالث


  • محمد گازرانی

شعر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی