کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

فروشگاه کتاب کتابستان شعبه اراک

کتابستان اراک

تشنه ی کتاب که بودم ، وقتی در شهر می گشتم، با چراغ بودم یا بی چراغ ، جایی را نمی یافتم که سیرابم کنند.

اما یکسالی می شود که دوستان ، دور هم جمع شدند و سقاخانه بنا کردند و تشنگان را آب می نوشانند.

"کتابستان اراک" ، سقاخانه است. سقاخانه ای که با همت بنا شد و با تلاش به راهش ادامه میدهد.

سقاخانه ، "کتابستان اراک" است که مامن اهالی فرهنگ و ادب و هنر است.

هرگاه تشنه شدی یا خسته بودی و دنبال مامن می گشتی، به سقاخانه ی "کتابستان" سری بزن.

یاعلی

::
آدرس: اراک، خیابان خرّم، جنب هتل زاگرس

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندها

خواب زمستانی...

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۵۳ ق.ظ

داستانی دیگر از این حقیر:


دیشب بدجوری دلم گرفته بود، حال و حوصله ی درست و حسابی نداشتم، از یک طرف امتحان صبح را خراب کرده بودم و از طرف دیگر فردا امتحان سختی داشتم، به ساعت که صدای تیک تاکش روی اعصابم پتک می کوبید نگاه کردم، شب از نیمه گذشته بود، رضا را راضی کردم که از روی درب دانشگاه بپریم و تا پارک سرچهارراه برویم بلکه حال و هوایمان عوض شود.

به شدت عصبی بودم، حس تبه کاری داشتم، سر شب با مشت زدم میز مطالعه ی مجید بیچاره را خُرد کردم تمام دستم زخم شده بود و توی سرمای پارک گز گز می کرد.

رفتیم و از باجه ی سر چهارراه دو قوطی دلستر و یک جعبه بیسکویت ساقه طلایی خریدیم و گوشه ی تاریکی از پارک روی نیمکت نشستیم، جوانی بلند قد و خوش چهره اما بدلباس و با صورتی کثیف از توی سطل زباله ضایعات جمع می کرد، رضا سر صحبت را با او باز کرد:" چطوری داداش؟ بیسکویت می خوری؟" بعد هم مسلسل سوال را روی او گرفت که:"بچه کجایی؟ تهران چه کار می کنی؟ خونه زندگی داری یانه؟...".

بنده ی خدا از جواب دادن طفره می رفت اما رضا در جواب گرفتن مصر بود!

به رضا گفتم:"ولش کن طفل معصوم رو دوست نداره سوال پیچش کنی بعدش هم تو که می دونی این جور آدم ها تا مدت ها ذهن من رو مشغول می کنن، امشبه رو بی خیال شو".

جوان دیگری در انتهای پارک چیزی را میان پوست درخت مجنون کهنسالی جاسازی می کرد، نگاهی به رضا انداختم:"حتما مواده، نه؟" اما بلافاصله از حرفم پشیمان شدم، خودم فرمان صحبت را پیچاندم و بحث را عوض کردم. کوره ی حرفهایمان گرم شده بود و دیگر توجهی به جوانک زیر درخت مجنون نداشتیم.

یک ساعتی گذشت و ما وسط سرمای آنچنانی پارک روی یک نیمکت یخ زده گرم صحبت های صدتا یه غاز بودیم اما اصلا دوست نداشتیم که به خوابگاه برگردیم، از پای بی جورابمان سوز نازکی وارد می شد و مثل نخ دور پاها می پیچید و تا مغز استخوانمان نفوذ می کرد،بلند شدیم که دور پارک چرخی بزنیم تا سرما را فراموش کنیم، ناگهان خشکمان زد! پسرک جوان بدون هیچ زیر انداز و رو اندازی وسط پارک خوابیده بود! حتی کارتن هم زیرش نبود که بگوییم کارتن خواب است! حالم بد شد، به خاطر بیماری کوفتی درد سر آورم فشارم افتاد، اما رضا هیچ توجهی نداشت و به سمت جوان حرکت می کرد

-          رضا بیا بی خیال شیم نکنه مرده باشه و شرش گردنمون رو بگیره

اما انگار اصلا صدای مرا نشنید، جلو می رفت و من هم پشت سرش، به او که رسیدیم هر دو چند قدمی عقب عقب برگشتیم من همانجا روی زمین نشستم و رضا رفت بالای سرش، سر و صورتش خونی بود، دستهایش هم، کفش نداشت، لباس گرم هم، توی انگشتش حلقه ی ازدواج بود، البته شاید مال خودش نبود شاید از جایی پیدایش کرده بود.

رضا با دست تکانش داد:"داداش، داداش، حالت خوبه؟" با دو،سه حرکت چشمهایش باز شد، شدیدا اخم کرد و گفت:" چیه چی شده؟

-          هیچی، حالت خوبه غذا خوردی؟

-          آره

بلندش کردیم تا بنشیند

-          می خوام بخوابم چه کارم دارین؟ فردا یابد برم سر کار

با اصرار بلندش کردیم،آن طور که می گفت نوزده سالش بود، بچه ی اهواز، پدر و مادرش مرده بودند بعد هم بغضی در گلویش انداخت و گفت:" همه ی کس و کارم توی تصادف مردن، هیچ کسی رو ندارم".

دو، سه ماه بود آمده بود تهرانِ ویران برای کار، کارگری می کرد اما هیچ کارفرمایی جای خواب به او نداده بود! کمی با هم صحبت کردیم و درد دل کرد.درد دل می کرد اما همه چیز را نمی گفت، حرفهایش را می خورد، گاهی حرفهای متناقض می زد و این ما را به شک می انداخت.

قرار شد برویم و از خوابگاه برایش پتو بیاوریم، به رضا گفتم: "دوروغ می گفت که بشکه افتاده روی سرش، این خونریزی و این کبودی سر و صورتش جای مشت و لگد بود نه بشکه، ندیدی کفش نداشت؟ خفتش کرده بودن، لباس هاش رو کفشش رو ازش گرفته بودن"

-          چه دلیلی داشت این ها را به ما نگه اینجوری که ما بیشتر کمکش می کردیم، به نظر من معتاد بود، ندیدی نمی تونست وایسته، همش تلو تلو می خورد، کفش و لباسشم فروخته بود خرج مواد کرده بود.

-          نه باباجون، نه صداش و نه چشماش هیچ کدوم شبیه معتادا نبود، اگرم نمی تونست وایسته به خاطر این بود که دست و پاش شکسته بود.

-          وایستا از این مامور پارک بپرسیم ببینیم نمیشناستش

مامور پارک پیرمردی بود حدودا شصت ساله، با لباس سبز شب نما، داشت برگهای کنار پارک را جارو می کرد.

-          حاج آقا سلام، حال شما خوبه، خدا قوت

-          زنده باشی جوون

-          حاج آقا اون پسره رو میشناسی، معتاد پعتاد نیست؟ میخوایم کمکش کنیم

-          کدوم پسره؟ از بچه های ماست؟

-          نه، اونی که روی زمین خوابیده رو میگیم

-          چی می خواید از من؟ چرا سر به سر من میذارید؟منو وارد این بازی های خطرناکتون نکنید.

حسابی جا خورده بودیم، پیرمرد یک مرتبه عصبانی شد، نمی دانم در سرش چه گذشت و در مورد ما و آن جوانک چه فکرهایی کرد که اینگونه به هم ریخت و ناگهانی حالش عوض شد و به ما ترشرویی کرد! به هرحال بی خیال پیرمردِ جارو به دستِ پارک شدیم.

کنار پارک، آتش نشانی بود از جلوی نگهبانی آنجا که رد می شدیم، گفتم:" بذار یه تیر تو تاریکی بندازیم"، یکی از نگهبان ها را صدا زدم و بعد از سلام علیک گفتم:"آدرس این سردخونه ها که شهرداری واسه بی خانمونا ساخته کجاست؟"

نگاهی به سرا پای ما انداخت :"اونجا به درد شما نمی خوره، برید مهمونخونه ای جایی"

-          برا خودمون نمی خوایم

به رضا گفتم:" انقدر سر و وضع ما داغونه ها طرف فک کرده ما بدبخت بیچاره ایم".

-          پس برا کی میخواید؟

-          برا اون پسره که تو پارک خوابیده

و با انگشت به جوان تنها اشاره کردم.

-          ولش کنید بابا، حتما معتاده، بذارید تو سرما بخوابه تا بمیره.

این را گفت و پنجره ی اتاقک نگهبانی را بست و رفت پشت میزش روی صندلی گرم و نرمش کنار بخاری نشست!

با رضا خشکمان زد، مانده بودیم که این چه رفتاری بود از یک مامور آتش نشانی! حالم خراب بود خراب تر شد.

برگشتیم دانشگاه، وقتی از روی در می پریدم، فکر کنم نگهبانی دانشگاه که مشغول گشت بود ما را دید اما به روی خودش نیاورد.

قضیه را برای بچه های خوابگاه تعریف کردیم، یک نفر پتو آورد، یکی کاپشنش ر بخشید، یکی کفش و پول و...

همه ی آنها را زدیم زیر بغلمان و راه افتادیم، به پارک که رسیدیم دیدیم مامورین نیروی انتظامی، میلاد، آن جوانک بی خانمان را گرفته اند و می خواهند ببرند، جلو دویدیم و پرسیدیم:"چه کار کرده؟ معتاده؟"

مامور با عصبانیت یک طوری که بگوید به شما چه ربطی دارد،گفت:"نه، معلوم نیست چه کاره ست".

-          پس برای چی می بریدش؟ بهش جا و مکان می دید؟

-           می بریمش بازجویی میشه، اگه مجرم بود، نگهش می داریم و گرنه ولش می کنیم.شما می شناسیدش؟

-          نه امشب اتفاقی تو پارک دیدیمش براش پتو و لباس آوردیم، پسر بدی نیست، جا و مکانی نداره، یه جا ببرید جا و مکانش بدید.

-          این دیگه وظیفه ما نیست.

-          وظیفه کیه؟ خودتون...

داشتم حرف می زدم که بی توجه به من میلاد را سوار ماشین کردند و رفتند.

رضا تلخ خندی زد، دهانم روی "تون"ِ "خودتون" باز مونده بود. ماشینِ دربست گرفتیم و رفتیم همان کلانتری که رقمش را روی ماشین پلیس نوشته بود، آنجا که رسیدیم خبری از میلاد، آن جوانکِ درب و داغونِ بی کس و کار نبود.

اما آن مامور پلیس آنجا بود، گفتم:" جناب سروان میلاد کو؟"

-          میلاد دیگخ کیه؟

-          همون که توی پارک سوارش کردین

-          آهان، هیچی وسط راه مجبور شدیم پیادش کنیم

-           مجبور شدید پیادش کنید؟!

-          آره دو تا تبه کار رو دستگیر کردیم، ماشین جا نداشت، همون جا پیاده ش کردیم.

بعد هم رویش را به سمت در اتاق کرد و فریاد زد:"عسکری پس این یارو چاقو کشه کو؟" ، بعد هم بلند شد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت!

من تو این فکر بودم که میلاد با آن پاهای زخمی و بدون کفش، کجا میرود؟ اصلا کجا را دارد که برود؟

-          شایدم یه جایی همونجاها که پیادش کردن تو پیاده رویی یا گوشه کناری بخوابه.

این ها را رضا می گفت که من را آرام کند و بگوید که: "می گردیم پیداش می کنیم."

اما تا خود صبح، پیاده از این طرف به آن طرف رفتیم و اثری از میلاد پیدا نکردیم.

***

امروز امتحانم را خراب کردم، اعصابم خراب بود، خیلی هم خوابم می آمد، مثل جنازه آمدم خوابگاه و لم دادم روی تخت، با بی حوصلگی روزنامه هایی را که مجید خریده بود ورق می زدم، یک مرتبه سرم تیر کشید، رگهای منتهی به مغزم صدا می دادند، حالم دست خودم نبود، چشم هایم خیره مانده بود روی تیتر روزنامه:

"دیشب پسر جوانی در یکی از پارک های تهران مُرد"

 

 

  • محمد گازرانی

داستان کوتاه

نظرات  (۱)

سلام علیکم
متاسفانه میلادها زیادن!
به قول مولا : خدا رحمت کند بنده ای که قدر خو را بشناسد...
من همانم که بعد از آفرینشم خدایم به خود احسنت گفت...فتبارک الله احسن الخالقین...برای خلقت من!
یاعلی
پاسخ:

یاعلی

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی